تاریخ انتشار : چهارشنبه 14 تیر 1402 - 8:09
کد خبر : 133765

روز قلم؛ روز پاسداشت نوشتن

روز قلم؛ روز پاسداشت نوشتن

آرمان شرق-گروه سیاست:روز قلم برای هر نویسنده‌ای مصادف است با نوشتن. و نوشتن یعنی خلق‌کردن، ساختن، آفریدن. آنطور که خدا از گِل، انسان را آفرید و به آن نام داد: آدم و حوا. برای من هم، روز قلم تصویری است از کوه‌پیمایی و نام‌گذاری تازه اشیا و پدیده‌ها.

روز قلم؛ روز پاسداشت نوشتن

 

مجید قیصری

آرمان امروز: : روز قلم برای هر نویسنده‌ای مصادف است با نوشتن. و نوشتن یعنی خلق‌کردن، ساختن، آفریدن. آنطور که خدا از گِل، انسان را آفرید و به آن نام داد: آدم و حوا. برای من هم، روز قلم تصویری است از کوه‌پیمایی و نام‌گذاری تازه اشیا و پدیده‌ها. یک سالی است که جمعه‌ها می‌رویم راهپیمایی. یعنی کوه‌پیمایی. ما، یعنی و من دکتر میرمالک، باهم می‌رویم. جمعه به جمعه، صبح‌ها ساعت هفت تا هشت می‌رویم سمت دماوند. نزدیک منطقه کیلان. بعد از گیلاوندِ دماوند و نرسیده به آبسرد. چیزکی می‌خوریم و عصر نشده خانه هستیم. من می‌گویم کوه‌نوردی. هرچند که کوه به آن معنا نیست، تپه‌ تپه است و توی جاده ازروی گرده تپه‌ها بالاوپایین می‌رویم. وقتی می‌افتیم روی جاده جیمزوب، قله دماوند پشت سر ماست و وقتی برمی‌گردیم کله‌قندی دماوند پیش روی ماست. زیاد راه می‌روم، چون ماشین ندارم و رانندگی بلد نیستم این توفیق را دارم که زیاد راه بروم. همین راه‌رفتن آهسته باعث شده  اطرافم را بهتر ببینم و یک‌جور بازی ذهنی برای خودم درست کرده‌ام. اول اینکه به اسامی که روی اشیا و مکان‌هاست اعتنایی نمی‌کنم، اسم اعتباری است که ما به اشیا می‌دهیم. مگر گربه و کبوتر و مورچه به جسم سختی که پیش رویشان است می‌گویند سنگ؟ شاید هم برای خودشان اسم بگذارند. روی اشیا و هرجا و مکانی که می‌روم و می‌بینم، اسم بگذارم. هویتی که خودم کشف می‌کنم و بستگی به حال‌وهوای شی و مکان روی آن اسم می‌گذارم. نمونه‌اش همین جاده‌ای که جمعه‌ها می‌رویم. جاده جیمزوب. اول اسم دیگری داشت، یادم نیست. یک روز دکتر از تلسکوپ جمیزوب گفت که قرار است پرتاب کنند فضا. خبر را خوانده بودم. کُلا آن روز از جیمزوب حرف زدیم. رفت و برگشت. اطلاعات دکتر از فضا و کهکشان بی‌نظیر است، منم که تعطیل. فقط می‌پرسم و دکتر با اشتیاق تعریف می‌کند از قطر و هزینه و ماموریت این تلسکوپ. این رفتن و دیدن برای ما تبدیل به یک جور عادت شده. غرض اینکه عادت دارم روی هر چیزی اسم بگذارم. اسم، نه‌عنوان شناسه به‌‌عنوان نشانه. نه انگ و رنگ. یک‌جوری بازی است، شاید، ولی عادت کرده‌ام. به خوب‌وبدش کار ندارم. شب‌وروز داستان می‌خوانم و با روایت زندگی می‌کنم. این عادت اسم‌گذاری از همین جا می‌آید. نوعی شخصیت‌پردازی است؛ یعنی هر چیزی تشخص خودش را دارد و باید داشته باشد که دارد. کار من پیداکردنِ این تشخص است؛ یعنی ریزدیدن، ظریف‌دیدن. نه‌فقط تماشاکردن و گذرکردن از میان خیابان و کوچه و ایضا آدم‌ها. برای همین هیچ‌چیز را کلیشه یا بهتر بگویم تیپ نمی‌بینم. هر چیزی، هر چیزی برای من تشخص دارد. درخت با درخت فرق دارد. حتی ده‌تا درخت چنار که کنارم ردیف شده‌اند باهم فرق دارند. حتی اگر هر ده‌تا درخت در یک روز کاشته شده باشند و در یک خاک و زیر یک نور رشد کرده باشند. یقین دارم که درخت اولی با درخت دهمی فرق دارد و این فرق را در قطر تنه یا شاخه‌های بلند و باریک و یا حتی خراشی که یک بچه بازیگوش یا سطل آشغالی که به تنه درخت خورده به من نشان می‌دهد. خانه‌ها که دیگر نگو! از نما و رنگ و حجم و طبقه که دیگر اظهر و من‌الشمس است. ایضا آدم‌ها. چطور می‌شود به صورت آدم‌ها، زن و مرد، پیر و جوان نگاه کرد و تفاوت‌ها را تشخیص نداد؟ بگذریم… می‌خواستم از جاده جیمزوب بگویم؛ جاده‌ای که به روستای برنهشت می‌خورد. انتهای جاده، روستا تابلو دارد و کلی تیر چراغ‌برق سر راه است، با فاصله صدمتر، به‌طور میانگین. و انتهای جاده، بلواری بلوک‌بندی‌شده و آماده خیابان‌کشی. وچندتایی خانه تازه‌ساز در دل کوه‌ها. از همان اول جاده که می‌زنیم به دل کوه، از گذرگاه نخاله‌ها می‌گذریم. رد چرخ کامیون‌ها و وانت‌هایی که نخاله‌های ساختمان را ریخته‌اند کنار جاده بکر و فرار کرده‌اند. این گذرگاه را به تندی رد می‌کنیم، بوی آدمیزاد عاصی و حریص و مخرب می‌دهد. انگار از درِ زندانی رد شوم، تند می‌رویم تا می‌رسیم به اولین ایستگاه که باغ سیب است. سیبی در کار نیست، باغی در کار نیست. چهل پنجاه‌تایی نهال کاشته‌اند در دهانه دره‌ای که احتمالا به قصد تصرف یا زمین اجدای بوده که احتمالا بعدها قیمت پیدا می‌کند. ولی همین که به باغ سیب فکر می‌کنیم، گذرگاه اول را به‌راحتی طی می‌کنیم. تا می‌رسیم به ایستگاه بعد که دوکلیومتری با باغ سیب فاصله دارد. ایستگاهِ «به آسمان نگاه کن». یک‌بارکه داشتیم از بالای کوه برمی‌گشتیم، من تنگ گرفتم و گفتم جایی خودم را سبک کنم. برف باریده بود و کوه و کمر و جاده پربرف بود. برف چندروزه. آفتاب و باد کمی از برف‌ها را آب کرده بود. گله‌به‌گله جاده گل‌وشل و تپه‌ها به کچلی می‌زد. دکتر به رفتن ادامه داد و من با کمی تاخیر برگشتم پایین. دیدم دکتر نیست، صداش زدم، صدایش می‌آمد، ولی پیداش نبود توی جاده. دیدم  دکتر روی  پرچینی صاف خوابیده و دارد آسمان را نگاه می‌کند. پرچینی با سنگ سرخ، به عرض نیم‌متری. جای خشکی که می‌شد نشست یا خوابید. دکتر گفت بیا اینجا بخواب و آسمان را نگاه کن. آبی زلال. بگو لاجورد. از آسمان‌هایی زمستانی که هوا مثل شیشه است و وقتی خیره آبی آسمان می‌شوی انگار رو به دریا ایستاده‌ای یا وسط دریایی و خودت نمی‌دانی. از آن روز اسم این مکان شد «به آسمان نگاه کن».

ایستگاه بعدی را ایستگاه «تیر چهل‌وچهار» گذاشتیم؛ چون روی تیرهای چراغ برق عدد زده‌اند و عدد چهل‌وچهار افتاده سر پیچی که تابلوی روستای برنهشت معلوم است؛ بهشتی است جاده برای خودش. به عشق این بهشتِ خیالی هفته را سر می‌کنم. جاده‌‌ای خالی. بی‌رهرو. ساکت. پر از سکوت. پر از پراوز کبوتر چاهی‌ها و روباه و خرگوش. خلوت از آدمیزاد و ماشین و صدای باد. صدای نسیم علفزار و عطر بوته‌های گون. خیالی محض. دیگر چه می‌خواهم. بهشتِ خودم را پیدا کرده‌ام. باید باور کنیم که همه‌چیز اعتباری است؛ ساختگی است.کار نویسنده هم هم ساختن است، چه روز قلم باشد، چه روزهای دیگر سال.

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.