تاریخ انتشار : پنجشنبه 23 تیر 1401 - 9:23
کد خبر : 107395

دختری که می‌میرد

دختری که می‌میرد

آرمان شرق-گروه جامعه:پنجاه و پنج سال پیش دکتر کریستین بارنارد جراح سفید‌پوست در آفریقای جنوبی برای نخستین‌بار در جهان موفق شد قلب انسان مرده‌ای را به سینه یک بیمار قلبی پیوند بزند که جهان را به شگفتی واداشت. دکتر بارنارد تصمیم گرفت در راه سفر به اروپا برای برگزاری کنفرانس در اروپا و تشریح عملش جهت جراحان قلب به اروپا سفر کند که قرار شد در بین راه دو روزی به دعوت دولت ایران در تهران اقامت کند و ضمنا از روزنامه کیهان مدرن‌ترین موسسه مطبوعاتی در خاورمیانه دیدن کند.  پیش از دیدار دکتر بارنارد از تهران در آسایشگاه مسلوبین بانوان به دیدار دختری رفتم که حاضر شده بود قلبش را این جراح به سینه یک دختر بیمار قلبی پیوند بزند

آرمان شرق-گروه جامعه:پنجاه و پنج سال پیش دکتر کریستین بارنارد جراح سفید‌پوست در آفریقای جنوبی برای نخستین‌بار در جهان موفق شد قلب انسان مرده‌ای را به سینه یک بیمار قلبی پیوند بزند که جهان را به شگفتی واداشت. دکتر بارنارد تصمیم گرفت در راه سفر به اروپا برای برگزاری کنفرانس در اروپا و تشریح عملش جهت جراحان قلب به اروپا سفر کند که قرار شد در بین راه دو روزی به دعوت دولت ایران در تهران اقامت کند و ضمنا از روزنامه کیهان مدرن‌ترین موسسه مطبوعاتی در خاورمیانه دیدن کند.  پیش از دیدار دکتر بارنارد از تهران در آسایشگاه مسلوبین بانوان به دیدار دختری رفتم که حاضر شده بود قلبش را این جراح به سینه یک دختر بیمار قلبی پیوند بزند

دختری که می‌میرد

محمد بلوری

پنجاه و پنج سال پیش دکتر کریستین بارنارد جراح سفید‌پوست در آفریقای جنوبی برای نخستین‌بار در جهان موفق شد قلب انسان مرده‌ای را به سینه یک بیمار قلبی پیوند بزند که جهان را به شگفتی واداشت. دکتر بارنارد تصمیم گرفت در راه سفر به اروپا برای برگزاری کنفرانس در اروپا و تشریح عملش جهت جراحان قلب به اروپا سفر کند که قرار شد در بین راه دو روزی به دعوت دولت ایران در تهران اقامت کند و ضمنا از روزنامه کیهان مدرن‌ترین موسسه مطبوعاتی در خاورمیانه دیدن کند.  پیش از دیدار دکتر بارنارد از تهران در آسایشگاه مسلوبین بانوان به دیدار دختری رفتم که حاضر شده بود قلبش را این جراح به سینه یک دختر بیمار قلبی پیوند بزند، چون چند ماهی بیشتر زنده نمی‌ماند.  یک روز همراه عکاس به آسایشگاه شاه‌آباد رفتم تا با این دختر ملاقات کنم. در این آسایشگاه زنان و دخترانی را بستری کرده بودند که امیدی به نجات‌شان نبود و باید در انتظار مرگ به‌سر می‌بردند.  در آن آسایشگاه هنگامی که از پله‌های ساختمان بالا می‌رفتم، دیدم دختری را پای پلکان روی یک تخت خوابانده‌اند و یک کپسول اکسیژن به دهانش وصل کرده‌اند که به سختی نفس می‌کشد. از یک پرستار پرسیدم چرا این دختر را پای پلکان خوابانده‌اند؟ در جوابم گفت هر دختری را هنگام مردن در بیرون خوابگاه آسایشگاه می‌خواباندند تا سایر بیماران از دیدن مرگ او در سالن خوابگاه ناراحت نشوند. با تاثر بسیار که قلبم را می‌فشرد از پرستاری خواستم دختری را که حاضر شده قلبش را به دکتر بارنارد ببخشد به بیرون از خوابگاه بیاورد تا در ایوان ساختمان با او ملاقات کنم.  چند لحظه بعد دختر ۱۸ ساله‌ای به دیدن‌مان آمد. چهره‌ای زیبا داشت که نرمه‌ای از سرخی بر گونه‌های ظریفش نشسته بود که بر زیبایی و ظرافت صورت معصومش جلوه معصومانه‌ای می‌بخشید. پرستارش را به کناری بردم و گفتم این دختر بر گونه‌هایش نرمه‌ای از سرخی نشسته چطور می‌گویید تا شش ماه بیشتر زنده نخواهد ماند؟ پرستار لبخند محزونی زد و گفت این نشانه زیبایی پیش از مرگ بعضی از دختران مسلول است که انگار مرگ با سرخی گونه‌های‌شان آنها را برای مردن زیباتر جلوه می‌دهد!  پرسیدم پای پله‌ها دختری زیر یک درخت اقاقیا خوابانده‌اید و با کپسول اکسیژن به سختی نفس می‌کشد! جوابم داد هر زن یا دختری را که به آستانه مرگ می‌رسد بیرون آسایشگاه می‌خوابانیم تا دیگر بیماران از دیدن مرگش متاثر نشوند.  سراغ دختر مسلول رفتم و پرسیدم مریم عزیز اهل کجا هستی و چه کسی تو را در این آسایشگاه بستری‌ات کرده؟ در جوابم لبخند محزونی زد و گفت پدرم یک ماهیگیر است. با پدر و مادرم در حاشیه یکی از روستاهای گیلان در یک خانه کوچک ساحلی دریا زندگی می‌کردم و دانش‌آموز دبیرستانی بودم که تا ساحل فاصله زیادی داشت تا اینکه بیمار شدم و از درس و مدرسه ماندم. پزشکان تشخیص داده بودند که به بیماری سل مبتلا شده‌ام، پس از مداوای بسیار دکترها گفتند بیماری سل به ریه‌ام آسیب رسانده و تنها با سفر آلمان و بستری شدن در یک بیمارستان پزشکان ماهری می‌توانند نجاتم بدهند اما پدرم توان مالی نداشت که من را به این سفر بفرستد به ناچار یک روز من را کول گرفت و به کنار جاده رساند. بعد با مینی‌بوس به تهران رسید تا اینکه به آسایشگاه مسلولین تحویلم داد و رفت…  پرسیدم در این مدت آیا پدر یا مادرت به دیدن تو آمده‌اند؟ گفت یک‌بار برای دیدنم به این آسایشگاه آمدند و با چشمان گریان هم رفتند. حالا که تسلیم مرگ شده‌ام با خودم فکر کرده‌ام چه بهتر قلبم را به یک دختر که قلبش در حال از کار افتادن است ببخشم تا لااقل او با قلب من به زندگی‌اش ادامه بدهد. گفتم تصمیم گرفته‌ایم روزی که دکتر بارنارد از روزنامه کیهان دیدن می‌کند تو هم در روزنامه با این جراح قلب ملاقات کنی و پیشنهادت را برایش شرح بدهی. هر چند او پیشنهادت را با ستایش از تو قبول نخواهد کرد اما امیدم با چاپ سرگذشت تو و درخواستت برای اهدای قلبت به یک دختر بیمار خانواده‌های نیکوکار به فکر نجاتت باشند و بخواهند مخارج سفرت را به آلمان تقبل کنند تا با اعزام به خارج توسط جراحان قابلی از بیماری سل نجات پیدا کنی. سرانجام پروفسور کریستین بارنارد وارد تهران شد و روز دیدارش از روزنامه کیهان رسید. طبق برنامه‌ای که تنظیم کرده بودیم مریم را از آسایشگاه مسلولین به روزنامه آوردیم تا با پروفسور بارنارد که شهرت جهانی پیدا کرده بود در تحریریه کیهان ملاقات کند و پیشنهادش را برای اهدای قلبش به یک بیمار قلبی شرح دهد. در این مراسم مریم با شرح ماجرای زندگی‌اش به دکتر بارنارد گفت من دختر یک ماهیگیر هستم که برای نجاتم حتی با فروش تور ماهیگیری‌اش هزینه معالجه‌ام را پرداخت اما حالا که با مرگ فاصله‌ای چند ماهه دارم پدر فداکارم قادر به تامین هزینه سفرم به خارج برای نجات از بیماری سل نیست و در انزوای آسایشگاه شاه‌آباد روزها را برای پایان زندگی‌ام شماره می‌کنم چه خوب که قلبم در سینه یک دختر دیگر به تپش دربیاید.  در میان ابراز احساسات حاضران که چند نفر را با شدت تاثر به گریه انداخته بود، دکتر بارنارد به ستایش از فداکاری مریم پرداخت و گفت من یقین دارم هموطنان مهربان این دختر نازنین به کمکش خواهند شتافت و برای نجاتش تلاش خواهند کرد. آن روز عصر با انتشار گزارش دیدار دختر مسلول با دکتر بارنارد وقتی که از او و این پیوند زننده قلب در صفحه اول کیهان افکار عمومی به هیجان درآمد و صدای زنگ تلفن‌ها در فضای تحریریه روزنامه پیچید همراه با صداهای غم‌زده خوانندگان روزنامه گاه با بغضی در صدا و گریان از تاثر می‌گفتند نگذاریم این دختر نوجوان در کنج آسایشگاه مسلولین بمیرد. نیکوکارانی هم می‌گفتند مریم نوجوان نباید بمیرد ما خرج درمانش را در خارج از کشور می‌پردازیم… گوشم به صدای زنگ تلفن‌ها بود و امیدوارانه به اعزام مریم به آلمان و معالجه‌اش فکر می‌کردم و همکارانم از دیدار سرشار از عاطفه مریم با دکتر بارنارد سخن می‌گفتند که صدای سردبیر رشته افکارم را پاره کرد. رو به من گفت چرا بیکار نشسته‌ای؟ باید گزارش دوم را درباره دیدار مریم و دکتر بارنارد برای شماره فردای روزنامه بنویسی…  می‌گفت روزنامه کیهان یکی، دو ساعت پس از انتشار نایاب شده و مجبور به چاپ دوم شده‌ایم؟

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.