شریعتی: قلمم را به بیگانه نمیدهم
آرمان شرق-گروه جامعه:توتم من، توتم قبیله من قلم است. قلم زبان خدا است، قلمامانت آدم است، ودیعه عشق است. هر کسی توتمی دارد. و قلم توتم من است و قلم توتم ما است. این بود که در نهضت هم (نهضت مقاومت که من در آنجا مسئول بودم) باز هم همرزم و همگام و همفکر من با همین چشمها، با همان چشمها، به من مینگریست.
شریعتی: قلمم را به بیگانه نمیدهم
آرمان امروز:قلم توتم من است، توتم ماست. به قلمم سوگند، به خون سیاهی که از حلقومش میچکد سوگند، به رشحه خونی که از زبانش میتراود سوگند، به ضجههای دردی که از سینهاش بر میآید سوگند… که توتم مقدسم را نمیفروشم، نمیکشم، گوشت و خونش را نمیخورم، به دست زورش تسلیم نمیکنم، به کیسه زرش نمیبخشم، به سر انگشت تزویرش نمیسپارم. دستم را قلم میکنم و قلمم را از دست نمیگذارم، چشمهایم را کور میکنم، گوشهایم را کر میکنم، پاهایم را میشکنم، انگشتم را بند بند میبرم، سینهام را میشکافم، قلبم را میکشم، حتی زبانم را میبرم و لبم را میدوزم… اما قلمم را به بیگانه نمیدهم. به جان او سوگند که جان را فدیهاش میکنم، اسماعیلم را قربانیش میکنم، به خون سیاه او سوگند که در غدیر خون سرخم غوطه میخورم، به فرمان او، هر جا مرا بخواند، هر جا مرا براند، در طاعتش درنگ نمیکنم. قلم توتم من است؛ امانت روح القدس من است، ودیعه مریم پاک من است، صلیب مقدس من است. در وفای او، اسیر قیصر نمیشوم، زرخریدیهود نمیشوم، تسلیم فریسان نمیشوم. بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند، به چهار میخم کوبند، تا او که استوانه حیاتم بوده است، صلیب مرگم شود، شاهد رسالتم گردد، گواه شهادتم باشد تا خدا ببیند که به نامجویی، بر قلمم بالا نرفتهام، تا خلق بداند که به کامجویی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشسته ام… هر کسی را، هر قبیلهای را توتمی است؛ توتم من، توتم قبیله من قلم است. قلم زبان خدا است، قلمامانت آدم است، ودیعه عشق است. هر کسی توتمی دارد. و قلم توتم من است و قلم توتم ما است. این بود که در نهضت هم (نهضت مقاومت که من در آنجا مسئول بودم) باز هم همرزم و همگام و همفکر من با همین چشمها، با همان چشمها، به من مینگریست. من در آغاز نهضت سیاسی نبودم. غرق کتاب و تصوف بودم واندیشیدن عقلی، و نسل بیدار همزمان من پیشروتر از من بود و تندتر و بیدارتر و زودتر ازمن آتش، نه پرتو خودآگاهی دردرونش تابیده بود و در آن حال که آنان، همه کس، استبداد و استعمار و خفقان و اسارت و تاریخ و آینده و سرشت و سرنوشت خویش را و مملکت خویش را احساس کرده بود و برآشفته بود من غرق هوای دیگری بودم ودر آسمانها سکونت داشتم، اما باز هم باید آنها میپرسیدند و من پاسخ میدادم. باز هم من مسئول بودم، باز هم من باید چاره میاندیشیدم، همه سختیها، خطرها و نقشهها و کشمکشها و حوادث شوم و رفتار با مردم و دولت و پلیس و حتی نوشتن بحثهای فکری وتجزیه و تحلیلهای اجتماعی و سیاسی و به اصطلاح حزبی «خوراک» برایاندیشهها را من باید تأمین میکردم و هر پیشامد بدی، تقصیر من بود و هر رنج و تلخیی که بود به گردن من بود و من هم «طبق عادت» خیال میکردم اینجا هم باید آنها بپرسند و من جواب بدهم، آنها بیمسئولیت بمانند و من بار سنگین چاره جوییها و تعهدها را به گردن ناتوان خودم گیرم، آن هم در راهی که من نیز همچون نسل تازه پای معصوم نوسفر بودم و نوسفرتر! و هی میپرسیدند «چه باید کرد؟» (Que faire) و من که درمانده بودم، هی میرفتم کتابهای «چه باید کرد» لنین و چرنفسکی و داستایوسکی و ژرس و … را میخواندم و میدیدم که نه، آن جوابها هیچ کدام به این سؤال مربوط نیست. آنها «همه» از من میپرسیدند چه باید کرد؟ و من باید به این سؤال جواب میدادم و بعد میدیدم فرق من و آنها این است که « آنها هر وقت به من میرسند از من میپرسند چه باید کرد؟ و من هر وقت به آنها میرسم، از خودم نمیپرسم چه باید کرد؟!.»
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰