تاریخ انتشار : دوشنبه 23 مرداد 1402 - 7:35
کد خبر : 136840

عقل؛ برترین شکل جنون!

عقل؛ برترین شکل جنون!

آرمان شرق-گروه جامعه:براساس دیدگاه ژیژکی ما آزاد و خودآیین هستیم، ما می‌توانیم کارهای جنون‌آمیز (مثل ترجمه و انتشار همین کتاب!) انجام دهیم، چون خود طبیعت هم جنون‌آمیز است. ما آزادیم چون خود طبیعت هم آزاد است. به همین معنا شلینگ می‌گوید آزادی هستی در انسان ظهور می‌کند.

عقل؛ برترین شکل جنون!

اسلاوی ژیژک فیلسوف اسلوونیایی در ایران و میان اهل فکر و اندیشه نامی شناخته شده است، اگرچه کمتر درکی منسجم و دقیق از اندیشه‌های او وجود دارد. ژیژک در کنار حضور پررنگ اجتماعی و سیاسی و جنجال‌ها و سر و صداهایش، یک فیلسوف پرخوان و پرکار هم هست و آثار حجیم و کوچک فراوانی ارایه کرده است. به تازگی کتاب باقی مانده تقسیم ناپذیر از ژیژک درباره شلینگ با ترجمه علی حسن‌زاده منتشر شده است. حسن‌زاده فارغ‌التحصیل و پژوهشگر فلسفه است و تاکنون آثار فراوانی را ترجمه کرده که از آن میان می‌توان به این عناوین اشاره کرد: شب جهان: کانت، هایدگر و مساله کوگیتو (از اسلاوی ژیژک)، راهنمای خواننده ترس و لرز کی یرکگور (از کلر کارلایل)، چرا روانکاوی؟ سه مداخله (از آلنکا زوپانچیچ)

کثرت آثار ژیژک باعث می‌شود آثار او آشفته و پراکنده به نظر برسد. عنصر وحدت‌بخش به این پراکندگی چیست؟

کسانی که صرفا خود را با آثار فرعی ژیژک مشغول می‌کنند، یا به درک درستی از ژیژک نمی‌رسند یا نمی‌توانند او را جدی بگیرند، اما برای فهم معنای درست سهم او در فلسفه باید به آن هسته اصلی اندیشه ژیژک توجه داشته باشیم. این هسته اصلی چیست؟ همان متافیزیک ناتمامیتی است که در کتاب باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر به آن اشاره شده. ژیژک در اکثر آثار جدی‌اش از مفهومی به نام ناتمامیت هستی‌شناختی واقعیت صحبت می‌کند که من اسمش را متافیزیک ناتمامیت می‌گذارم. ژیژک می‌گوید ناتمامیت هستی‌‌شناختی واقعیت و نه ناتمامیت معرفت‌شناختی واقعیت. این نکته بسیار مهمی است.

اما برای فهم متافیزیک ناتمامیت ژیژک ما باید درکی از متافیزیک تمامیت داشته باشیم. متافیزیک تمامیت یعنی چه؟

متافیزیک تمامیت همان متافیزیک سنتی است. این مساله را درنظر بگیرید که انسان در جایی پی می‌برد که شبکه عقلش، استدلالش، نمی‌تواند جهان را جمع کند. متافیزیک سنتی فورا از این محدودیت شبکه عقل، زبان و استدلال وجود یک جهان فراتر و مفصل‌بندی‌شده را درنظر می‌گیرد که حقایق در آنجا شکل گرفته‌اند، چفت و بست بسیار محکمی دارند و ما صرفا باید از طریقی به جز استدلال آن را کشف کنیم. اما متافیزیک ناتمامیت از این محدودیت انسان نتیجه نمی‌گیرد که یک جهان دیگر وجود دارد، بلکه آن را به عنوان محدودیت هستی‌شناختی درنظر می‌گیرد. برای توضیح این دو نوع متافیزیک می‌توان از مثال کانت و سوئدنبورگ استفاده کنیم. در اندیشه سوئدنبورگ جهان دو پاره است و هر آنچه در این جهان جسمانی اتفاق می‌افتد دلالتی روحانی دارد و انسان هم شهروند هر دو جهان است اما اولویت با جهان روحانی است. اما در جهان کانتی به هیچ‌وجه نمی‌توانید درباره جهان روحانی سخنی بگویید. مثال دیگری که می‌توان آورد این است که تفاوتی هست میان روانکاوی فروید و روانشناسی تحلیلی یونگ. یونگ در مصاحبه‌ای می‌گوید تفاوت من با فروید این است که من کانت خوانده‌ام اما فروید کانت نخوانده بود. ولی مساله کاملا برعکس است. کسی که به اندیشه کانتی کاملا وفادار است فروید است نه یونگ. هر آنچه از نظر یونگ برای یک بیمار اتفاق می‌افتد معنایش را در کهن‌الگوها دارد، اما از نظر فروید چنین چیزی وجود ندارد و چنین جهان کاملی از کهن‌الگوها وجود ندارد. درنهایت همه ‌اتفاقات مربوط می‌شود به یک پیوندی تصادفی که در تاریخچه فرد وجود دارد.

پس شما معتقدید ژیژک هم کانتی است؟

ژیژک قبل از باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر کتاب‌های مهمی مثل ابژه والای ایدئولوژی یا چراکه آنان نمی‌دانند چه می‌کنندیا درنگیدن با امر منفی را دارد. این کتاب‌ها کتاب‌های کانتی-هگلی ژیژک هستند و از عنوان کتاب ابژه والای ایدئولوژی کاملا مشخص است که کاملا کانتی است. یا«درنگیدن با امر منفی» عبارت و مفهومی هگلی است. ژیژک در این کتاب‌ها می‌کوشد بگوید که در مدرنیته گسستی اتفاق افتاده است و متافیزیک به معنای سنتی کلمه با شکاف و فقدان خودش روبه‌رو شده است و این را فیلسوفان بزرگ مدرنیته رقم زدند.

این تاکید بر مدرنیته یا بازگشت به آن به چه معناست؟

پیش‌تر گفتیم که، علاوه بر نقد متافیزیک سنتی و پسامدرنیسم، یکی از دغدغه‌های اصلی ژیژک بازگشت به مدرنیته از طریق روانکاوی لاکانی است. حال منظور از بازگشت به مدرنیته بازگشت به دکارت، کانت و هگل است. در این سه کتاب مهم قبل از باقیمانده تقسیم‌ناپذیر ژیژک می‌خواهد نشان بدهد که چگونه دکارت این گسست از متافیزیک سنتی را رقم زده است. با «من می‌اندیشم» تمام حقیقت و کلیت در دکارت در یک نقطه «من می‌اندیشم»، که نقطه‌ای انسانی است، متمرکز می‌شود. اما دکارت با شیئیت بخشیدن به این من می‌اندیشم دوباره در دام متافیزیک سنتی فرو می‌افتد، چون این من می‌اندیشم را ابژه‌ای در سلسله مراتب هستی درنظر می‌گیرد که جایگاه خاص خودش را دارد و بالاتر از آن یک امر کاملی وجود دارد. اینجا کانت تفاوت بزرگی ایجاد می‌کند و دکارت را متهم می‌کند که شما سوژه استعلایی را با سوژه تجربی خلط کرده‌اید. در کانت «من می‌اندیشم» (به اصطلاحی دیگر، من خودآگاهی) بازنماینده یک چیز در نظام بیرونی اشیا نیست. به همین معناست که ژیژک می‌گوید کانت برای اولین‌بار ترکی در امر کلی ایجاد کرد. فکر نکنید که ژیژک کلیت کانتی را درنظر نگرفته است. اتفاقا منظورش کلیت شیءِ فی‌نفسه است که از نظر کانت ما درباره آن هیچ شناختی نمی‌توانیم داشته باشیم. به این معنا کانت در کلیت شکاف ایجاد می‌کند. هگل پروژه کانت را رادیکالیزه می‌کند. نام هگل را بارها و بارها در این کتاب‌ها می‌توان دید. هگل انقلاب فکری را بنیان‌فکن‌تر و ریشه‌ای‌تر کرد، به این معنا که در کانت نوعی محدودیت معرفت‌شناختی وجود دارد و هگل این محدودیت معرفت‌شناختی را به یک نقصان هستی‌شناختی تبدیل می‌کند و برای ژیژک یک متافیزیک ناتمامیت کامل را به نمایش می‌گذارد. در کتاب باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر، کانت تقریبا به محاق می‌رود و حتی ژیژک یک‌جا وقتی اختلاف کانت و شلینگ را بیان می‌کند کانت را به یک وسواسی خوب مانند می‌کند که سعی می‌کند با گذاشتن شبکه‌ها و مقولات متفاوت از مواجه شدن با امر واقعی پرهیز‌ کند. ولی بارها اصرار می‌کند که شلینگ و هگل خیلی به یکدیگر نزدیک‌اند و کل این کتاب یک‌جور تلاش برای آشتی دادن شلینگ و هگل است. در پیشگفتار کتاب هم می‌گوید تقدیر همه‌چیز بسته به فهم رابطه بین شلینگ و هگل است. نکته جالب این است که بعد از این کتاب دوباره شلینگ جایگاهش را در اندیشه ژیژک از دست می‌دهد. کانت دوباره دست بالا را می‌گیرد. مثلا در کتاب اندام‌ها بدون بدن‌ها ژیژک می‌گوید فلسفه استعلایی کانت خود فلسفه است و بدون آن فلسفه امکان‌پذیر نیست. اما در عوض و در کتاب بعدی ژیژک شلینگ تبدیل می‌شود به یک عارف تمامیت‌باور. اما نکته مهم آن است که متافیزیک ناتمامیتی که از آن صحبت می‌کردیم هم در کتاب‌های قبل از باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر و هم در این کتاب و هم بعدا در کل آثار ژیژک وجود دارد.

کل آثار ژیژک بررسی همین مساله‌ است. چرا ژیژک در کتاب باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر سراغ شلینگ می‌رود؟

شلینگ معمولا ایدئالیست نامیده می‌شود اما ژیژک در این کتاب اصرار دارد او را ماتریالیست معرفی کند. ژیژک بیشتر روی سه پیش‌نویس اعصار جهان و پژوهش‌های فلسفی در باب ذات آزادی انسان شلینگ تمرکز می‌کند. شلینگ در پیش‌نویس‌های اعصار جهان سعی می‌کند به این پرسش پاسخ دهد که جهان عقلانی، یعنی این جهان ما، چگونه از دل بی‌نظمی و آشوب سر برآورده است. کل مساله شلینگ در اعصار جهان این است. در شلینگ به جای زوج نومن و فنومن ما زوج امر واقعی و امر ایدئال را داریم. امر واقعی جهان رانه‌ها و حرکت چرخشی رانه‌هاست و جهان آشوب‌ناکی است. امر ایدئال با کمی اغماض جهان فنومنال کانتی است. وقتی در شلینگ صحبت از امر ایدئال می‌کنیم یعنی جهان عقلانی و مفصل‌بندی‌شده، همین جهانی که ما می‌بینیم و وجود دارد و از قواعدی پیروی می‌کند. بعدها شلینگ این زوج را به زوج بنیاد و وجود تبدیل می‌کند که وجود همین جهان موجود است و بنیاد امر واقعی و آشوب‌ناک و بی‌نظمی و جنون است. برخلاف کانت که این دو را از هم مستقل درنظر می‌گیرد، شلینگ اعتقاد دارد که این دو با هم مرتبطند و سوژه درکی غیراستدلالی از امر واقعی یا بنیاد دارد. کل مساله ژیژک در اینجا مطرح می‌شود. اینکه ما رابطه بنیاد و وجود را در شلینگ چگونه باید بفهمیم. در این خصوص دو بدیل وجود دارد؛ بدیل اول اینکه بنیادْ موجودیتی مستقل و منسجم و پوزیتیو است و جهان عقلانی و شبکه عقل در پس‌زمینه این بنیاد غیرعقلانی شکل گرفته است. این یک خوانش است و خوانشی دیگر که ژیژک طرفدار آن است این است که خود این بنیاد موجودیت مستقل و پوزیتیو و منسجمی ندارد و درواقع عمل منفی بنیانگذار خود عقل است؛ یعنی جنون عمل بنیانگذار خود عقل است که عقل آن را واپس‌ می‌راند. این دو دیدگاه تکلیف همه‌چیز را مشخص می‌کنند. اینها تبعات روانشناختی، تئولوژیک و سیاسی دارند.

این تبعات چیست؟

در دیدگاه اول عقل جنون تنظیم‌شده است. جنون بنیادینی وجود دارد، بعد آن تنظیم می‌شود و می‌شود عقل. در دیدگاه دوم خود عقل برترین شکل جنون است. این دو رویکرد تبعات بسیار متفاوتی دارند. عقل پویایی می‌یابد و تغییر روی می‌دهد. تفاوت‌شان در چیست؟ در بدیل اول، یعنی رویکردی که به بنیاد تقدم می‌بخشد، بنیاد اصیل است و هر چیز عقلانی که شما صحبت می‌کنید، همه کتاب‌هایی که ما کار می‌کنیم، درنهایت ارزشی ندارند. اما در بدیل دوم، ‌غیر از این تلاش‌های عقلانی ما چیزی نداریم. یک منفیت داریم و چیزهایی که در این منفیت تولید می‌شوند. به همین خاطر زبان و عقل در اینجا بسیار مهم تلقی می‌شوند. در متافیزیک سنتی عقل و زبان مهم‌ تلقی نمی‌شوند چون شبکه مفصل‌بندی کاملی وجود دارد. آنجا حقایق از طریق نوعی ادراک شهودی بیان می‌شود. اما بنا به دیدگاه ژیژک، عقل و جنون درنهایت یکی هستند. عقل همان جنون است در حالت بودن و جنون همان عقل است در حالت شدن. هر دو یک چیزند در حالت‌های مختلف. در این دیدگاه عقل گرامی داشته می‌شود اما به تغییر عقل هم امید هست.

اما چرا عنوان این کتاب باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر است؟ این عبارت به چه معناست؟

این عبارت از آن شلینگ است. بنیاد تیره و تار، بنیاد رانه‌ها، حرکت چرخشی رانه‌ها، آشوب، جنون- همه اینها نام‌های دیگر باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر است. ما مدام در حال تلاش برای فهم جهان هستیم و تلاش می‌کنیم جهان را در یک شبکه عقلانی تعریف و محدود کنیم. اما همیشه یک چیزی هست که بیرون از این شبکه باقی می‌ماند. شلینگ اسم آن را می‌گذارد «باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر». اینجا کل بحث ژیژک، که عنوان کتاب را هم همین مفهوم انتخاب کرده، این است که ما این باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر را چگونه باید بفهمیم؟ باید آن را به عنوان یک شی‌ءِ ایجابی ببینیم یا به عنوان یک شیءِ منفی. اگر به عنوان یک شیءِ ایجابی فهم کنیم، تبعات خاص خودش را خواهد داشت؛ ازجمله تبعات روانشناختی یا الاهیاتی و غیره و اگر به عنوان شیءِ منفی لحاظ کنیم، آن هم تبعات خودش را خواهد داشت.

رابطه لاکان و شلینگ را چطور می‌توان توضیح داد؟

رابطه لاکان و شلینگ را از همین کتاب می‌توانیم درک کنیم. شلینگ از زوج امر واقعی و امر ایدئال صحبت می‌کند. امر واقعی شلینگ واقعیت نیست. امر ایدئال شلینگ به معنی امر فنومنال کانتی است. در لاکان هم ما از یک طرف امر واقعی داریم و از یک طرف امر نمادین و امر خیالی داریم. امر واقعی لاکان امری است که مفصل‌بندی و نمادین نمی‌شود و به یک معنا همان باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر است. ولی امر نمادین همین امر پدیداری کانتی و همین امر ایدئال شلینگ است. از طرف دیگر، در نظریه لاکان چیزی داریم به عنوان «ابژه کوچک a» و مفهوم دیگری هم داریم به عنوان «دال ارباب». همه اینها به شلینگ ربط دارد و ژیژک از اینجا سعی می‌کند شلینگ را تفسیر کند. «ابژه کوچک a» در لاکان حفره‌ای است که همه هستی ما با معانی و استدلال‌هایش پیرامون آن شکل می‌گیرد. ما معمولا برای حفظ انسجام هویت خودمان و معناداری زندگی دایم این حفره را با «دال‌های ارباب» مختلف پرمی‌کنیم. مثلا من فارسی‌زبانم، من ترک‌زبانم، یا من عاشق فلان فیلسوفم. اینها «دال‌های ارباب» است. بعد مساله این است که آیا «باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر» را باید به عنوان یک شیء یا دال ارباب در نظر بگیریم یا آن را این‌طور بفهمیم که این دال ارباب چیزی جز یک جانشین برای حفره نیست و در واقع برای پر کردن حفره و معنابخشی به زندگی آمده است. واقعیت دردناک این است که آن حفره همیشه هست و اتفاقا خیلی هم خوب است که هست، چراکه اگر نباشد معناهای زندگی تا ابد ثابت می‌ماند.

«باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر» حفره‌ای است که تلاش برای از بین بردن آن به زندگی معنا می‌بخشد؟

این‌طور در نظر بگیرید که از آن حفره معانی مختلفی می‌تواند ایجاد بشود، اما برخورد با آن حفره در وهله اول بسیار دردناک خواهد بود، چون یک لحظه آن گرهی که تمام تار و پود زندگی شما را جمع کرده و بسته است از بین می‌رود و هر وقت با آن حفره مواجه بشویم ما همان آدم قبلی نخواهیم بود. شبکه عقلانی و احساسی‌مان فرو می‌ریزد، اما همین باعث می‌شود که دوباره بتوانیم شبکه دیگری بسازیم. آزادی اینجا معنا پیدا می‌کند که «باقی‌مانده تقسیم‌ناپذیر» را به عنوان یک حفره و یک منفیت بپذیریم، در غیر این صورت اگر یک چیز توپُر بود که تا ابد با همان معانی ادامه می‌دادیم. اینکه من به عنوان «اگو» این را چطور تجربه می‌کنم، آیا برایم دردناک خواهد بود یا افسرده‌ام خواهم کرد، مساله دیگر است.

فکر می‌کنید منظور ژیژک از ماتریالیست دانستن شلینگ چیست؟

ژیژک پیش‌نویس‌های اعصار جهان را متون بنیانگذار ماتریالیسم معرفی می‌کند. اگر بخواهیم برای توضیح برداشت ژیژک از ماتریالیسم کمی روشن‌تر صحبت کنیم، باید رابطه بین بنیاد و وجود را یک‌بار دیگر مرور کنیم. گفتیم بنیاد یا به عنوان یک شیءِ پوزیتیو و منسجم وجود دارد و عقل در پس‌زمینه آن شکل می‌گیرد، یا بنیاد عمل منفی خود وجود است. به بیان دیگر، جنون عمل منفی و بنیادگذار عقل است. کل مساله این است که در هر دوی این دیدگاه‌ها ایدئالیسم معناشناختی محکوم به شکست است. ایدئالیسم به عنوان یک شبکه تمامیت‌باورانه کامل که از ازل تا ابد درست خواهد بود، در هر دوی این خوانش‌ها با شکست مواجه می‌شود. در خوانش اول، این تمامیت بر یک میل آشوب‌ناک هوس‌ناک مبتنی است. در دیدگاه دوم، این تمامیت کلیت مطلق ندارد و یک کلیت تصادفی و پیشایند دارد و هر لحظه ممکن است تغییر کند و جای خود را به کلیتی جدید دهد. حال ژیژک مورد اول را نقد می‌کند چون در مورد اول عقل جدی گرفته نمی‌شود، و چون آن بنیادْ خودش شیءِ پوزیتیو و مثبتی است، هر لحظه امکان دارد به ایدئالیسم سنتی گذر کنیم و این شیءِ آشوب‌ناک را شبکه‌ای مفصل‌بندی‌شده درنظر بگیریم. پس این را هم به عنوان ماتریالیسم قبول نمی‌کند. ماتریالیسم از دید ژیژک نوعی ماتریالیسم استعلایی است، ماتریالیسم به این معنا که تمامیت را مطلق و ضروری در نظر نمی‌گیرد و آن را چیزی می‌انگارد که هر لحظه ممکن است جای خود را به تمامیت دیگر دهد، و استعلایی است چون آن نقطه که باعث جابه‌جایی این تمامیت می‌شود شیئیت ندارد بلکه نقطه ‌تهی و منفی است. به این معنا می‌توان نام ماتریالیسم ژیژک را ماتریالیسم استعلایی گذاشت. درکل چهار نوع رابطه میان امر واقعی و امر ایدئال شلینگی وجود دارد. (۱) امر ایدئال محصول امر واقعی است. هر آنچه به عنواد امر روحانی می‌شناسیم از ماده آمده است و ماده بنیاد همه اینهاست. می‌توان نام آن را ماتریالیسم واقعی گذاشت. (۲) امر واقعی، هر آنچه جنون‌آمیز است، محصول امر ایدئال است که به اشکال مختلف در تاریخ فلسفه صورت‌بندی شده‌اند. این همان ایدئالیسم سنتی است: یک امر روحانی متعالی وجود دارد که از صدور آن امر مادی شکل گرفته است. غیر از این دو موضع، دو دیدگاه دیگر هم هست که در آنها امر واقعی و امر ایدئال به هم وابسته نیستند. (۳) یکی آنکه امر ایدئال و امر واقعی هیچ یک امر اولی نیستند و یک امری بالاتر از اینها هست؛ خود شلینگ در دوره‌هایی از اندیشه‌اش مدافع چنین دیدگاهی بوده است. (۴) در موضع چهارم که موضع ژیژک است، امر واقعی همان امر ایدئال است. در حالت شدن می‌شود امر واقعی و در حالت بودن می‌شود امر ایدئال. این همان این‌همانی نظرورزانه هگلی است که در اینجا به کار ژیژک می‌خورد.

در فصل سوم اشاراتی به شباهت بین نظریه شلینگ، فیزیک کوانتوم و نظریه مارکسیستی شده است.

بحث برمی‌گردد به این گفته معروف آلتوسر که روانکاوی و مارکسیسم و فیزیک کوانتوم هر سه ابژ‌ه‌های مطالعه خود را تغییر می‌دهند. مثلا جامعه‌شناس مارکسیستی با مطالعه جامعه‌اش مسیرهایی را به جامعه نشان می‌دهد درباره آزادی. یا روانکاوی همین‌طور با مداخلات کلامی جهت‌هایی می‌دهد به سوژه و تغییرهایی ایجاد می‌کند. اما ژیژک در سه نکته فیزیک کوانتوم را بسیار حائزاهمیت می‌داند. نکته اول نکته کانتی است. با فیزیک کوانتوم درک روزمره ما از واقعیت عوض می‌شود. در جهان پیشامدرن که جهان معناست همه‌چیز دلالتی پنهان دارد: یک واقعیت مفصل‌بندی‌شده کاملی هست، بنابراین هر آنچه در اینجا روی می‌دهد حتما حکمتی دارد. در فیزیک کوانتوم این برساختگی واقعیت، اینکه واقعیت بر هیچ بنیاد محکمی قائم نیست به نمایش در می‌آید. این نکته‌ای کانتی است که برای ژیژک خیلی مهم است. نکته دوم هگلی است. گفتیم هگل محدودیت معرفت‌شناختی را به محدودیت هستی‌شناختی تبدیل کرد. آن ‌چیز که برای من محدود است -نه من شخصی بلکه من به عنوان سوژه علم- در واقع برای خود هستی هم محدود است و خود هستی هم هنوز تمامیت پیدا نکرده. در فیزیک کوانتوم دقیقا از شانس مطلق صحبت می‌شود. نه تصادف معرفت‌شناختی، بلکه تصادف هستی‌شناختی. یعنی ما همزمان نمی‌توانیم جرم و تکانه یک ذره را اندازه بگیریم. این محدودیت ما نیست بلکه محدودیت خود شیء است و خود شیء دارای ناتمامیت است. نکته سوم که شلینگی است مربوط می‌شود به رابطه بین طبیعت و انسان. از دید ژیژک فیزیک کوانتوم یکی از بزرگ‌ترین اسطوره‌های خودشیفته‌وار بشریت را بر باد می‌دهد: اینکه بین طبیعت و انسان شکاف بزرگی وجود دارد. براساس دیدگاه سنتی طبیعت عالم فساد است و انسان چون عنصری از جاودانگی در خود دارد با طبیعت متفاوت است. خیلی دیدگاه‌ها هستند که از این دفاع می‌کنند. براساس دیدگاه‌های سکولار طبیعت عالم هماهنگی و تعادل است و انسان انحراف طبیعت است. گویی انسان از خط خارج شدن طبیعت است. طبیعت برکت است، بخشنده است و انسان شر و آکنده از شرارت‌ها است. این دیدگاه سکولار هم شکاف بین انسان و طبیعت را پررنگ می‌کند. عرفان نو می‌گوید انسان باید به شرارتش مهار بزند و به طبیعت برگردد. جنون را کنترل کند و به طبیعت برگردد و به این شکل می‌تواند رستگار شود. اما فیزیک کوانتوم می‌گوید طبیعت به هیچ‌وجه متعادل نیست و خود طبیعت محصول بی‌تعادلی عظیمی است. خود این جهان از آن ‌روی به وجود آمده است که یک ازجا دررفتگی کلان روی داده. پس بر این اساس، که ژیژک هم از آن دفاع می‌کند، شکافی بین طبیعت و انسان وجود ندارد. نه به این معنا که ما باید تعادل طبیعت را در خودمان بازیابیم، که می‌شود معنای دیگری از تمامیت: طبیعت تعادلی دارد و ما باید خود را با آن وفق دهیم. براساس دیدگاه ژیژکی ما آزاد و خودایین هستیم، ما می‌توانیم کارهای جنون‌آمیز (مثل ترجمه و انتشار همین کتاب!) انجام دهیم، چون خود طبیعت هم جنون‌آمیز است. ما آزادیم چون خود طبیعت هم آزاد است. به همین معنا شلینگ می‌گوید آزادی هستی در انسان ظهور می‌کند.

نظر شما راجع به ژیژک و جایگاه او در فلسفه آینده چیست؟

معمولا برداشتی که از ژیژک هست بسیار سطحی است. صرفا به آثار جنبی او پرداخته شده، صرفا به مثال‌های عامیانه‌اش پرداخته شده است. همان‌طور که در ابتدا گفتیم، ژیژک درنهایت متافیزیسین است.

این مفهوم به صورت کلی یعنی چه؟

به این معنا که از یک فلسفه سفت و سخت دفاع می‌کند و سعی می‌کند مداخلاتی در متافیزیک ایجاد کند. اگر ژیژک از مثال‌های متفاوت در حوزه‌های متفاوت استفاده می‌کند، حتی در روزمره‌ترین مسائل، عقیده بر این دارد که متافیزیک در تمام وجوه بشری رخنه دارد. ژیژک متافیزیسین است و دغدغه‌های متافیزیکی دارد و بر این عقیده است که دغدغه‌های متافیزیکی و نظرات انتزاعی در یک اتصال کوتاهی سرازیر می‌شوند به زندگی روزمره ما و در آن اثر می‌گذارند. رابطه من با دوست و همسر و… بنیان‌های متافیزیکی دارد، چه بدانم و چه ندانم و می‌شود بنیان‌های متافیزیکی این روابط را نشان داد./اعتماد

 

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.