تاریخ انتشار : پنجشنبه 20 مرداد 1401 - 6:38
کد خبر : 109807

عطاءالله مهاجرانی : چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

عطاءالله مهاجرانی : چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

آرمان شرق-گروه جامعه:سایه، این توانایی را داشت؛ که می‌توانست احساس خود را در موسیقی کلام نقش کند. البته با فروتنی که شیوه او بود، گاه می‌گفت: «من نمی‌توانم آنچه را احساس می‌کنم، تماماً در کلمات نشان دهم». اما آشنایان شعر سایه خوب می‌دانند که او در تصویرسازی و نقش اندیشه و احساس، نظیری ندارد.

آرمان شرق-گروه جامعه:سایه، این توانایی را داشت؛ که می‌توانست احساس خود را در موسیقی کلام نقش کند. البته با فروتنی که شیوه او بود، گاه می‌گفت: «من نمی‌توانم آنچه را احساس می‌کنم، تماماً در کلمات نشان دهم». اما آشنایان شعر سایه خوب می‌دانند که او در تصویرسازی و نقش اندیشه و احساس، نظیری ندارد.

عطاءالله مهاجرانی : چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

هوشنگ ابتهاج، پنجره‌ای رو به مشرق برای تماشای جان و جهان بود.

عطاءالله مهاجرانی

هوشنگ ابتهاج، پنجره‌ای رو به مشرق برای تماشای جان و جهان بود.

«چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین

به از این درِ تماشا که به روی من گشادی!»

تماشا!؟ واژه شگفت‌انگیزی است هم از رفتن و سفر حکایت می‌کند و هم از دیدن. گویی ما در عمر خود، فرصتی برای تماشای جهان و جان و هستی داریم. تماشای طبیعت نیز در چنین ساحتی معنی پیدا می‌کند.

هنوز منظومه «بانگ نیِ» سایه منتشر نشده بود. با محمد زهرایی مدیر نشر کارنامه مهمان سایه بودیم. در خانه کوچکش در تهران، آشپزی هم کرده بود. لطیف و گوارا. همان شب تا دیرهنگام ابیاتی از «بانگ نی» را خواند. وقتی خواند:

«آذرخش از کوه می‌آمد فرود

چون سواری سرخ بر اسبی کبود»

اگر نگویم این بیت زیباترین تصویر و تابلو آفرینندگی در زبان و ادبیات ماست، بدون تردید از نوادرست. ببینید سایه ما را به تماشای آذرخش برده است، چه تابلو حیرت‌انگیزی در برابرمان قرار داده است. از همان شب، همیشه سایه با همین بیت در ذهنم تداعی می‌شد و می‌شود.

سایه، این توانایی را داشت؛ که می‌توانست احساس خود را در موسیقی کلام نقش کند. البته با فروتنی که شیوه او بود، گاه می‌گفت: «من نمی‌توانم آنچه را احساس می‌کنم، تماماً در کلمات نشان دهم». اما آشنایان شعر سایه خوب می‌دانند که او در تصویرسازی و نقش اندیشه و احساس، نظیری ندارد. ببینید:

«به سرِ بلندت ای سرو، که در این شبِ زمین‌کن

نفس سپیده داند که چه راست ایستادی!»

او از جوانی دل در گرو آزادی و عدالت سپرده بود. وفادار ماند. «بانگ نی» او، بازتاب و پژواک این باور و عهدست. باور و عهدی که سایه با صداقت و صمیمیت و حقیقت‌طلبی آمیخته بود. او چشم و گوش موسیقایی داشت. در خانه‌اش یک‌بار این رباعی خیام را خواند:

«ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی»

ره دور، را با موسیقی ویژه‌ای خواند. شبیه ره دووووور… هزار سال را نیز، شبیه: هزاااااار سااااال. آنگاه گفت ببین در این مصراع آخر، که سخن بر سر عمر کوتاه سبزه است: چون سبزه امید بر دمیدن بودی… موسیقی شعر با شتابی به کوتاهی عمر سبزه بر محدوده لب‌ها و لب بر هم زدن‌ها شکل می‌گیرد.

سایه چنین میناگری‌هایی را در «حافظ سایه»، به‌عنوان گنجینه‌ای از ذوقی سرشار و نکته‌یابی نادر به یادگار گذاشته است. یادش عزیز./شرق

 

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.