۴۵ روز وحشتآور همراه با قاچاقچیان انسان
آرمان شرق-گروه جامعه:مهاجرت نخبگان، یکی از مصائب کشوری بهحساب میآید که امروزه با کمبود نیروی جوان و مولد دست و پنجه نرم میکند. شاید برای بسیاری از مسئولان ایرانی، نشان دادن درهای خروج به نخبگان و بیتفاوتی نسبت به رفتن آنها، اهمیتی نداشته باشد، اما زمانیکه کشورهای اروپایی و آمریکایی بهعنوان کشور میزبان نیروهایی را که چند صد میلیون تومان برای آنها دولت ایران هزینه کره را بهشکل مجانی جذب میکند و آغوش آنها همیشه باز است، آن زمان میتوان به این جمله پی برد که « فرار مغزها ۳۰۰برابر لطمه بالاتر از جنگ» است.
- آرمان شرق-گروه جامعه:مهاجرت نخبگان، یکی از مصائب کشوری بهحساب میآید که امروزه با کمبود نیروی جوان و مولد دست و پنجه نرم میکند. شاید برای بسیاری از مسئولان ایرانی، نشان دادن درهای خروج به نخبگان و بیتفاوتی نسبت به رفتن آنها، اهمیتی نداشته باشد، اما زمانیکه کشورهای اروپایی و آمریکایی بهعنوان کشور میزبان نیروهایی را که چند صد میلیون تومان برای آنها دولت ایران هزینه کره را بهشکل مجانی جذب میکند و آغوش آنها همیشه باز است، آن زمان میتوان به این جمله پی برد که « فرار مغزها ۳۰۰برابر لطمه بالاتر از جنگ» است.
۴۵ روز وحشتآور همراه با قاچاقچیان انسان
روزنامه آرمان امروز نوشت: مهاجرت نخبگان، یکی از مصائب کشوری بهحساب میآید که امروزه با کمبود نیروی جوان و مولد دست و پنجه نرم میکند. شاید برای بسیاری از مسئولان ایرانی، نشان دادن درهای خروج به نخبگان و بیتفاوتی نسبت به رفتن آنها، اهمیتی نداشته باشد، اما زمانیکه کشورهای اروپایی و آمریکایی بهعنوان کشور میزبان نیروهایی را که چند صد میلیون تومان برای آنها دولت ایران هزینه کره را بهشکل مجانی جذب میکند و آغوش آنها همیشه باز است، آن زمان میتوان به این جمله پی برد که « فرار مغزها ۳۰۰برابر لطمه بالاتر از جنگ» است.
ایران پلی برای رسیدن به اروپا
امروزه کار قاچاقچیان سکه است و این افراد که در یک شبکه گسترده از داخل شهرها تا روستاهای مرزی و آنسوی کشور که بیشتر در داخل ترکیه هستند، اقدام به فراری دادن نخبگان و مردم عادی میکنند. شاید این نکته جالب باشد که امروزه ایران بهعنوان پلی برای مهاجران افغان، بنگلادشی و… کشورهای شرق آسیا برای رسیدن به اروپا مطرح است و آنها از شبکه قاچاقچیان انسان ایرانی برای رد مرز استفاده میکنند. اتفاقی بهشدت خطرناک و پرریسک برای رسیدن به سراب خوشبختی است. با این حال خواندن مصائب یک نخبه ایرانی که روزگاری بازیگر و هنرمند تئاتر بود، جای تامل داشته باشد. رشید محمدی در سال ۸۸ ممنوع الکار شد و وضعیت مالی و کاری او به قدر خراب شد که هیچ پولی برای گذران زندگی نداشت. او که شغل دیگری برای گذران زندگی نمیدانست پس از مدتی که با خودروی شخصی مسافرکشی میکرد، آنقدر از شرایط بازگشت به کاری که برای آن سالها درس خوانده بود، ناامید گشت، تصمیم به مهاجرت گرفت. در ادامه گفتههای او را در روند ۴۵ روز مهاجرت از کرمانشاه تا ترکیه را میخوانید.
سه روز به عید نوروز ۱۳۹۰ (۲۰۱۱) مانده بود و وقتی به قاچاقچیان پول دادیم که ما را به ترکیه برسانند در سرمای شدید زیر صفر به مرز سلماس رسیدیم. در روستای علی آباد با ۶۵ نفر افغانستانی و بنگلادشی و… همراه بودم. تنها ایرانی من بودم و قاچاقچیان ما را در یک انبار به مدت ۲۴ ساعت اسکان دادند. پس از چند روز همه ما را پشت سه خودروی سایپا سوار کردند و در سرما و فقط با یک پتو ما را به روستای جدید بردند. زن و بچه و کودک و پیرمرد با یک کولهپشتی فشرده نشسته بودیم و سرعت سایپاها آنقدر زیاد بود که سرمای هوا را تشدید میکرد. شب به یک روستایی در نقطه صفر مرزی رسیدیم و ما را در یک آغل گوسفند اسکان دادند. باران و برف میبارید و سقف آغل چکه میکرد. یک بخاری داشتند که بعد از دو ساعت خاموش شد. وقتی میگفتیم که داریم از سرما میمیریم، میگفتند که یک ساعت دیگر به سمت مرز راه میافتیم!. ما چند روز در آن آغل حبس بودیم و فقط نفر به نفر برای دستشویی بیرون میرفتیم تا اعضای روستا ما را نبینند. چند بار برای رد شدن از مرز، رفتیم اما مرز بسته بود. ما شبها چندین ساعت در کوه و دشت و در سرمای زیر صفر پیادهروی میکردیم اما مرز بسته بود و برمیگشتیم. چون هر ۱۵۰ متر یک پاسگاه و دیدهبانی بود و چون همه معبرهای عبور را بسته بودند، نمیتوانستیم از مرز رد شویم. برخی مواقع ۱۴ ساعت پیاده روی میکردیم و بهدنبال راهی بودیم که از مرز رد شویم. اگر تا نزدیکهای طلوع آفتاب، راهی برای عبور پیدا نمیکردیم، به همان آغل باز میگشتیم. به یاد دارم یک خانواده افغانستانی همراه ما بودند که اسم پدر خانوده روح ا… بود و به همراه فرزند و همسرش با اکیپ ما راه میرفتند. همسر او چون زود خسته میشد پول بیشتری میداد که با اسب یا قاطر او را به مرز ببرند، چون در آن سرما و بوران شدید برف، قادر نبود این مسیر را طی کند. اینقدر سرد بود که همه لباسها و حتی حوله را دور خودمان پیچیده بودیم تا از سرما نمیریم. یک شب که داشتیم به مرز میرفتیم، اسبی که مادر و فرزند روح ا… را به همراه داشت، پایش در میان سنگها گیر کرد و پای اسب شکست و بچه روح ا… وسط راه از شدت سرما خوابش برد و داشت جان میداد. مادرش فقط جیغ میزد و گریه میکرد که توانستیم او را نجات دهیم.
۱۴ شب در کوه و یخ خوابیدیم
یک شب که برف میبارید و من چندین ساعت با کفش اسپرت ایستاده بودم، آن فرد قاچاق به ما گفت که مرز بسته است و باید برگریم، من که ایستاده بودم پاهایم را بلند کردم، کف کفشم به زمین چسبید و جدا شد و مجبور شدم با پای برهنه به روستا برگردم، آنهم در سرمای شدید مسیر منتهی به روستا. آخرین بار به دیوارکشیهای کشور ترکیه رسیدیم و یک حفره زیر زمین آنجا کنده بودند. من خواستم با زرنگی از آن حفره عبور کنم که ناگهان صدای گلنگدن اسلحه را شنیدم و همانطور که از ترس لیز خوردم و به زمین افتادم چندین گلوله به سمت من و همراهیانم شلیک شد که یکی از آن گلولهها از کنار سر من عبور کرد و به یک جوان ۱۷-۱۸ ساله بنگلادشی برخورد کرد و همانجا جان داد. قاچاقچیانی که همراه ما بودند فرار کردند و یک عده از پناهندگان در تاریکی شب به اشتباه به سمت پاسگاه مرزی رفتند و ماموران آنها را گرفتند، ولی ما مسیر بلعکس آنها را رفتیم و به روستا رسیدیم. از بالای تپه روستا را دیدیم که ماموران و ماشینهای مرزبانی را دیدیم که داشتند خانهها را میگشتند. من در یک غار و مابین یک سنگ نشستم و منتظر بودم که ماموران بروند. از شدت سرما داشت خوابم میبرد. تا صبح هر طور بود بیدار ماندم و زمانیکه صبح به روستا رسیدم پدر یکی از قاچاقچیان که ما در آغل آنها بودیم به من گفت که اینجا نمانید چون پسرم را گرفتهاند. با روح ا… و زن و بچهاش به کوه برگشتیم و در یک دره جایی برای نشستن پیدا کردیم. همسر و فرزند روح ا… را به روستا برگرداندیم و گفتیم که یک لباس محلی به آنها بدهید که در آن آغل زندگی کنند و ماموران به آنها شک نکنند، اما من و روح ا… ۱۴ شب در آن دره زندگی کردیم و فقط یکی از مردم آن روستا برای ما چند عدد نان و تخم مرغ میآورد و شبها هم در کوه و یخ میخوابیدیم.
عبور از دیوار بتنی مرز
بعد از این ۱۴ شب، آمدند و گفتند که باید از یک مسیر دیگر باید برگردیم. با یک خودرو ما را به ۱۵ کیلومتر دورتر بردند و به روستای چهل ستون رسیدیم. تلفنهای همراه ما را گرفتند و گفتند که این تلفنها در ترکیه آنتندهی ندارد و باید آنها را به ما بدهید. یعنی یک طوری از ما زورگیری کردند و همچنین گفتند که باید پول اضافی به ما پرداخت کنید، چون روند رد ما طولانیتر شده. ما از روستای چهل ستون با چند قاچاقچی به راه افتادیم و چند ساعت در برفها راه رفتیم. گاهی حجم برفها تا زیر گردن ما میرسید. به مرز که رسیدیم، آن قاچاقچی به ما گفت که برگردید و باید از مسیر بالاتر برویم. به نقطه صفر مرز که رسیدیم، دیوار بتنی تا دو متر پیش روی ما بود؛ دیوار و میلهها کامل یخ زده بودند. چند نفر که رد شدند من به همراه چند نفر دیگر داشتیم از روی دیوار رد میشدیم که سربازان ایرانی ما را دیدند و دائم تیر هوایی میزدند که ما را دستگیر کنند، اما آنقدر یخ زده بود که نمیتوانستم از دیوار رد شویم. وقتی به آن طرف دیوار رسیدم همه بدنم زخمی بود. آنقدر خسته بودم که ۱۵۰ متر روی برفها سینه خیز رفتیم تا به ته دره رسیدیم و آنجا چند نفر با تعدادی اسب منتظر ما بودند که ما را به روستایی در ترکیه ببرند. صاحب اسبها میگفت که باید پول بدهید و ما آنقدر سردمان بود و بدنمان بیحس شده بود، نمیتوانستیم پولی را که پنهان کرده بودیم را به آنها بدهیم. ۱۰ دلار به آنها دادیم و سوار اسب شدیم. نرسیده به روستا، یکی از اسبها لیز خورد و من با سوارکار به زمین افتادیم. با هر سختی بود به روستا رسیدیم و درآنجا نه بخاری بود، نه چای گرمی و نه آتشی و مثل حیوان با ما برخورد میکردند.
از گرسنگی و خستگی « پارانویا» گرفتیم
از مرز تا شهر وان ترکیه، ۸ شبانه روز ما در کوه بودیم و بخشی از راه را پیاده و قسمتی دیگر را سوار بر اسب یا خودر و طی میکردیم. وقتی در کوه راه میرفتیم از شدت سرما و گرسنگی به « پارانویا» یا همان (روان گسیختگی) دچار شدم. از بالای کوه با خودم میخندیدم و مطمئن بودم که تا چند ساعت دیگر میمیرم، بعد متوجه شدم، اکثر اعضای گروه ما به پارانویا مبتلا شدهاند. تنها خوراکی ما چند تا سیب زمینی و شکلات بود. بعد از اینکه غذای ذخیرهمان تمام میشد، مجبور بودیم برف بخوریم. در طول مسیر، یک عده راهزن نیز وجود داشتند، ولی بعد فهمیدیم که از دوستان خود قاچاقچیان هستند. آنها به ما گفتند که اگر دزد یا راهزنی جلوی شما را گرفت، هر چیزی که خواستند به آنها بدهید. چند ساعت بعد چند نفر با صورتهای پوشانده و اسلحه پلاستیکی جلوی ما را گرفتند، قاچاقچیان هم داد میزدند که هر چی میخواهند به آنها بدهید، شما را میکشند و خود قاچاقچی نیز دست در جیبش میکرد و مقداری پول به آنها میداد. من با آنها درگیر شدم و تا زمانیکه فهمیدیم اسلحه شان پلاستکی است، رفتند و آن زمان بود که خود قاچاقچی من را با چوب از پشت من را زد و افتادم، اما نتوانستند که از من پولی بگیرند، اما قاچاقچیان آنقدر من را زدند که داشتم میمیردم.
پشیمان شده بودم
به شهر وان ترکیه که رسیدیم، شماره تلفنی از دوستم داشتم را پیدا کردم و به هر شهروندی میگفتم که یک تلفن به من بدهید که زنگ بزنم، هیچکسی با ما تلفن نمیداد و توجهی نمیکرد. به شدت با ما ایرانیها بد برخورد میکردند. سه روز در انباری بودم و ما را به گروگان گرفتند و میگفتند که باید آن قاچاقچی پول ما را بدهد تا شما را آزاد کنیم، در حالیکه به ما ربطی نداشت و پس از چند روز با هر مصیبتی بود از شر آنها خلاص شدیم. ما را به میدان مسجد در شهر وان بردند و دلارهای ما را گرفت که تبدیل به لیر کنند، اما پول ما را گرفتند و دیگر برنگشتند. از ترس پلیس ترکیه، در یک قبرستان میخوابیدم، برف میبارید و بالاخره با خودم گفتم که به شهر بروم و اگر پلیس ترکیه من را دستگیر کرد، در نهایت به ایران دیپورت میکند، اما از سرما و مرگ خلاص میشوم. پشیمان شده بودم. داشتم به سمت شهر میرفتم، یک خرابه دیدم که سقف نداشت. در آن خرابه یک لانه سگ بود که چند سگ و تولههایشان آنجا بودند. من شب کنار آن سگها خوابیدم. وقتی به مرکز پلیس شهر وان رسیدم به من گفتند که هیچ امکاناتی نداریم که در اختیار شما بگذاریم و باید خودتان دنبال کار باشید، فقط یک تلفن در اختیار من گذاشتند که با دوستم تماس بگیرم. پس از آن نیز دو انگشت شصت پای من از شدت سرما سیاه شده بودند و وقتی به بیمارستان رفتیم دکترها گفتند که به احتمال زیاد باید انگشتهای پای شما قطع شود. همان شب از ترس قطع شدن انگشتان پا، با لباس بیمارستان فرار کردم و خدا رو شکر اتفاقی هم رخ نداد.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰