سال گذشته در همین ایام فارسهای سفید با تحریف شعرخوانی اردوغان در باکو عملیات تفرقهافکنی ضدهمسایگانی خود را کلید زدند و اینبار با تحریف پیام اعلام شده مانور که مشخصاً بر ضد حضور تفرقهافکنانه و ضدامت اسرائیل جهتگیری شده بود و نه مطلقاً بر ضد پارههای پیکر امت محمدی در قرهباغ و باکو و آنکارا.
نخستین باری که در نقد اردوغان به شعر حافظ متوسل شدم، روزهای نخست ماه مارس ۲۰۰۳ بود؛ مشخصاً اول ماه مارس ۲۰۰۳ که لایحه عبور لشکر امریکا از خاک ترکیه برای حمله به عراق توسط مجلس ترکیه رد شد. نَفَس افکار عمومی ترکیه بند آمده بود. نه از ترس امریکا که از هراسِ خیانت همدستی حاکمیت و ارتش با لشکرکشی امریکا به عراق و عبور لشکر تگزاس از خاک آن کشور. ترکها و کردهای گرد و دلیر آن دیار، اعم از اسلامگراها، ملیگرایان و کمونیستها و سکولارها یکپارچه برضد حمله امریکا به عراق بودند. هنوز با ترکیهای که درآمد سرانه آن ظرف دهه نخست اردوغانی از سه هزار میلیارد دلار به حدود ۱۱ هزار میلیارد دلار رسید فاصله داشتیم. اردوغان مطابق یک اضطرار معیشتی در روزهایی که تازه یک اقتصاد ورشکسته و بدهکار را تحویل گرفته بود، در توجیه لایحه عبور ارتش امریکا از نقش سهچهار میلیارد دلاری میگفت که قرار بود امریکا بهازای تصویب آن توسط مجلس به کشورش بدهد. آن هم در روزهایی که پرداخت حقوق کارمندان دولت نیز دشوار مینمود. فراموش نمیکنم در آن روزها وقتی خبرنگار تلویزیون در یک قهوهخانه میخواست نظر مردم درباره مجوز دادن یا ندادن به عبور لشکر امریکا را بپرسد، شهروندی ترک با همان صمیمیت ترکانه پاسخ داد: بیاییم در یک فراخوان عمومی این چند میلیارد دلاری را که قرار است امریکا بهازای تصویب لایحه به ما بدهد جمع کنیم و به دولت بدهیم که شریک امریکا در تجاوز به عراق نشود.
روز اول مارس ۲۰۰۳ در لحظه رایگیری برای تصویب لایحه عبور لشکر امریکا حدود یکصدهزار نفر در اطراف مجلس تظاهرات پرشکوهی برعلیه تجاوز امریکا برگزار کردند. یکی از شعارهای محوری این بود: «امضالارسا «تذکره»-طیب گتسین عسکره» یعنی، اگر طیب (اردوغان) تذکره (لایحه) ورود لشکر امریکا را امضا کند، خودش باید برود سربازی امریکا و عسکر امریکا بشود!
فشار تظاهرات از بیرون و فشار وجدان مسلمان ترک از درون مجلس جواب داد. طبق قرار قبلی و درون حزبی آکپارتی، قرار بود همه اعضای حزب به لایحه رای مثبت بدهند. نمایندهای از «ج.ح.پ» حزب جمهوریت خلق (حزب آتاتورک) برخاست و خطاب به اعضای آکپارتی گفت: «از امریکا نترسید، از خدا بترسید» و رای مثبت ندهید. آنچه که تا آن لحظه غیرممکن مینمود، ممکن شد. لایحه رای نیاورد. بعدها رامسفلد وزیر دفاع امریکا و طراح اصلی تهاجم به عراق در مصاحبه با لری کنیگ گفت: تنها سوپرایز این عملیات همان رد لایحه در مجلس ترکیه بود که پیشبینی نکرده بودیم…
در آستانه همان لایحه، در لحظاتی که هنوز فرجام کار مشخص نشده بود، در یادداشتی در سایت «امروز» سخن خودم را با شعر حضرت حافظ تمام کردم:
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد
اکنون، در پاسخ اردوغان میگویم جمهوری آذربایجان برخلاف مدعایی که او از فارسهای سفید به عاریت گرفته «روی تخته هدف» (تعبیر دقیق اردوغان که متاسفانه در پوشش خبری ترجمه نشد) مانور نظامی نیست، آن جمهوری، «سیاووش عصر ماست»، به همان معنا که محمدامین رسولزاده بنیانگذار جمهوری آذربایجان در کتابی به همین نام گفته. محمدامین رسولزاده شاید اولین فردی بود که در تاریخ خوانش مدرن از شاهنامه، بهجای خوانش تکهویتی که قرائت قهری و خشونتپرستانه نژادی و تکهویتی را بر شاهنامه تحمیل میکرد، نگاهی میان-فرهنگی، ترکیبی و دو رگه به شاهنامه داشت. هم از این رو بود که دورگهبودگی سیاوش نظر او را جلب کرد و سوگ شکست و اشغال جمهوری نواستقلال آذربایجان توسط بلشویکها را با سوگ سیاوش برآمیخت. در روزنامه «نوروز» در ایام نوروزی سال ۸۱ درباره قرائت میانفرهنگی بنیانگذار جمهوری آذربایجان نوشته بودم:
نابگرایی مدرن در همه اشکال فاشیستی، استالینیستی و یا حتی «مذهبی» (براساس قرائتی فاشیستی از دین که از آغاز دهه هفتاد خیز خود را بهمنظور تسخیر تریبونهای رسمی برداشت) خود چندرگهگی و چندهویتی و چندماهیتی و چندصدایی را برنمیتابد. در این سوی قضیه نیز قرائت ناسیونال-فاشیسم نوکرمآبِ رضاخانی از شاهنامه، تقلیلگرایی مشابهی را بر این میراث بیبدیل ملی تحمیل نموده است. عرصه باز و بیکرانی که فردوسی «تخم سخن» را در آن پراکنده بود به میانجیگری قرائت فاشیستی از شاهنامه به قلمرو بسته «تخمه» پهلوانان، تقلیل مییابد و در جریان این فروکاست قلمروی وسیع از حوزه تمدن ایرانی-اسلامی در معرض پروژه خودی-بیگانهسازی فاشیستی قرار میگیرد.
در یک رویکرد متناقضنما (آیرونیک) میتوان گفت که قرائت چندصدایی و چندهویتی از شاهنامه میبایست کار خود را از همانجایی آغاز کند که محمدامین رسولزاده در یک لحظه حساس و بسیار بحرانی از زندگی خود به دست گرفت و همانجا آن را رها کرد. هنگامیکه از بد حادثه و سقوط جمهوری آذربایجان در بهار ۱۹۲۰ به خانهای در قصبه لاچین پناه میآورد و مخفی میشود. در کتابخانه کوچک خانهای که مخفیگاه او بوده چشمش به کتاب شاهنامه میافتد:
«در این کتابخانه کوچک کتب فارسی، ترکی و روسی بودند و «شاهنامه» بیش از همه آنها دقت مرا به خود جلب کرد. بزرگترین اثر رمانتیک شرق روح مرا که در آن زمان بسیار حساس بود، به استیلای خود درآورد. حیات پرماجرایی که گذراندهایم [در آن کتاب] بهشکلی شاعرانه و در قالب حکایتها، داستانها، زبانها و فلسفهها، به صورتی استادانه و متداخل درهم ترسیم شده است. در کنار اینها آنچه که بیش از همه نظر مرا به خود جلب نمود و تا حساسترین نقاط روح من نفوذ کرد، داستان «سیاوش» بود».[۱]
لحظهای که یک مبارز سیاسی از اوج قله اقتدار به زمین افتاده و در مخاطره مرگ و حیات افتاده یا گذارش به تبعید و زندان میافتد، لحظهای است بسیار استثنایی؛ فرد در چنین لحظاتی هیچ مجالی برای «نمود» خود غیر از آنچه که واقعاً هست نمییابد و خود واقعی خود را بهنحوی بلافصل در نزد خود حاضر میبیند. بازگشت رسولزاده به شاهنامه و بهویژه همذاتپنداری سرنوشت قوم خود با داستان سیاوش، لحظهای استثنایی در زندگی او را تشکیل میدهد که از آن پس (یعنی در دوران گریز به ترکیه) در میان انبوهی از تفکرات ایدئولوژیک رایج مستغرق میگردد.
موقعیت دو رگه داستان سیاوش (بین ایران و توران) دستمایهای میشود تا محمدامین رسولزاده به کمک آن چندگانگی هویتی آن سوی ارس را توصیف نماید. داستان سیاوش همچون رانده دربار ایران و پناه آورنده به توران در نزد رسولزاده تمثیلی از بیپناهی دولت مستعجل جمهوری آذربایجان به دست میدهد:
«برای سیاوش عصر ما [جمهوری نوپای آذربایجان] هیچ چارهای به جز اینکه امید خود را از ایران قطع کرده و به ترکیه [توران] مراجعت نماید نمانده بود».
روشنفکران آن دوره در ایران تحت سیطره مطلق تئوریهای نابگرایانه و هویتی ناسیونال-فاشیسم زمانه بهسر میبردند و در جانب دینداران نیز هیچ نوع متاع اندیشگی «بهخوبی انکشاف یافته» (به تعبیر رسولزاده) مشاهده نمیشد که ارمغان آن سوی ارس گردد. بهناچار در جریان این پناهجویی است که بهقول رسولزاده «مفکوره آذربایجان با ملتپروری ترک ازدواج میکند».[۲]
و این هیچ چیز عجیبی نیست چرا که از ثلث آخر قرن نوزدهم تا ثلث نخستین قرن بیستم استانبول به مرکز اندیشگی منطقه بدل شده بود و «ازدواج» مشابهی در دو مرحله بین پیکره اندیشگی دیار ما ایرانیان با اندیشههای مطرح در استانبول شکل میگیرد: در مرحله مشروطه، فرآوردههای فکری روشنفکران دینی استانبول به این دیار منتقل میشود و در مرحله عبور از مشروطه نیز فرآوردههای فکری «ترکان جوان» به «ایرانیان جوان» منتقل میگردد و این دسته اخیر به همان شیوهای اندیشه ترکان را «ایرانی» میکنند که اساتید و پیشکسوتان ترک آنها، تفکرات پوزیتویستی و پیشا توتالیتارین فرانسه و آلمان را «ترکی» کرده بودند.[۳]
«سیاوش عصر ما» میتوانست اشغال نشود و تسلیم بلشویکها نشود اگر که در آن ایام، ایران و عثمانی قدرتمند بودند و متحد. این را محمدامین رسولزاده بعدها در جمعبندی علت شکست جمهوری آذربایجان نوشت. او جمهوری آذربایجان را بهشکل نقطه تلاقی و درهم جوشی ایران و عثمانی میدید و در سوگ «سیاوش عصر ما» با اشاره به پرچم ایران و عثمانی نوشت، آن کوههای ققفاز که نشان شیروخورشید داشت و آنجا که نشان هلال نقش بسته بود، اکنون به اشغال سرخهای بلشویک درآمده…
از وحدت محمدی تا اتحادیه نوروزی
۱) اقبال در تمجید از فرهنگ ایرانی بهعنوان پرورشدهنده نهال اسلام، آن را به مادری تشبیه میکند که دین برآمده از حجاز را همچون طفلی در دامانش پرورد، و پدر یعنی فرهنگ سامی همانند غالب پدران فقط عامل پدیدآورنده آن بود. از این گفته اقبال بهخوبی مشهود است که سهم عظیم فرهنگ و سنتهای ایرانی در پرورش و باروری اسلام به همان میزانی است که یک مادر در پرورش فرزندانش دارد، یعنی تمام زحمات یا حداقل بیشتر آن بردوش این فرهنگ بوده است. او میگوید: «تمدن اسلامی حاصل اختلاط تفکرات آریایی و سامی است. به کودکی میماند که لطافت را از مادری آریایی و صلابت را از پدری سامی به ارث برده باشد.» (دکتر محمد بقایی، تصحیف غربزدگی، ص ۱۶۵)
۲) تاریخ اسلامی ایران تاریخ مبارزهای پیگیر برای دفاع سرسختانه از این اصالت ملی در همه زمینههای سیاسی و اجتماعی و مذهبی و فرهنگی آن است، و در این مبارزه ایران بهطور دائم راه خود را از راه بقیه اعضای جهان مسلمان جدا کرده و همواره عضو سرکش یا بهاصطلاح امروزی «بچه شرور» دنیای اسلام باقی مانده است. بهتعبیر صاحبنظری آلمانی، در حرمسرای شلوغ اسلام ایران آن همسری بوده که هیچوقت قلباً به ازدواج تحمیلی خود رضایت نداده و «بلی» نگفته است.» (شجاع الدین شفا، تولدی دیگر، ص ۲۴)
در گذار از متن نخست به متن دوم میتوان نحوه عبور از ایران تمدنی به ایران جعل شده در دل شرقشناسی استعماری و در ماتریس کودتای رضاخانی را دید. بازتعریف ایرانی بودن به مفهوم «مطلقا عضو امت نبودن» همان روایتی است که در این ایام، در حالوهوای یک ترکستیزی و همسایهستیزی هیستریک روایت ایرانشهری-ایرانشاهی آن را به دست دادهاند. اقبال، از آن ایران سخن میگوید که میتوان آن را ایران ماقبل مرزبندی هویتی با همسایه و با امت نامید. یعنی، همان ایران تمدنی و همیشه آشنا برای امت. اقبال بهلحاظ زیباییشناختی امر دورگه و چندفرهنگی را ارج مینهد. دورگه زیباست. این زیباییشناسی برای دنیای پستمدرن ما آشنا بهنظر میرسد. اما در عصر جعل یک «ایران» تکهویتی و امتستیز و همسایهگریز بهنام «ایران نوین» رضاخانی، الگو برداری از نازیسم و کمالیسم و فاشیسم به یک امر برسازنده در هویت ملی تبدیل میشود. ناسیونالیسم ایرانشهری-ایرانشاهی به این ترتیب یک ناسیونالیسم تجزیهطلب است مثل همه ناسیونالیسمهای ابتناء یافته بر یک قومیت محض که یک هویت خاص را بر علیه تمامیت ایران در تمامی رنگهای آن علم میکنند. ناسیونالیسم تجزیهطلب از امت، طرد همان مشترکات فرهنگی ایران با همسایگان را در دستور کار قرار میدهد که تجزیهطلبان سنتی به شکلی دیگر پیشتاز آن بودند. نمیتوان ایران را بهمثابه «بچه شرور» جهان اسلام بازنمایی کرد و مطابق روایت تاریخ آن را تاریخ خروج از امت و خروج بر اسلام دانست و در همان حال تجزیهطلب نبود. خطی که شرقشناسی و به تبع آن ایرانشهری-ایرانشاهیگری مأخوذ از شرقشناسی میان ایران و امت ترسیم میکند، از دل ایران میگذرد و آن را به دو نیمه «آنها» یعنی اسلامیها و «ما» تقسیم میکند. اهل سنت، اقوام ایرانی و زیستمسلمانی در بیرون این خط تقسیم میماند و این خطرناکترین نوع تجزیهطلبی است که برخلاف تجزیهطلبی سنتی، نه در پیرامون که در مرکز قرار دارد و برخلاف تجزیهطلبی پیرامون از مرکز، تجزیهطلبی مرکز از پیرامون را در دستور کار خود قرار داده است. این همان جریان تجزیهطلب است که امروز به دفاع از جریان اشغالگر و تجزیهطلب «آرتساخ»، تعلق قرهباغ به امت، به اهل بیت و به ایران را نفی و انکار میکند و در جانب عهدنامه ننگین گلستان در تجزیه قرهباغ از خاک ایران مستقر میشود. امروز، برخلاف آن رویکرد تجزیهطلبانهای که ناسیونال-فاشیسم بر ضد امت و بر ضد تمامیت رنگینکمانی اقوام ایرانی اتخاذ کرده، سخن از وحدتِ پارههای پیکر امت محمدی است. مفصلبندی میان گفتمان امت و گفتمان نوروز در فضای میانفرهنگیِ ایرانیان و تورانیان میتواند زمینهساز یک اتحادیه بزرگ نوروزی-محمدی در این جغرافیای خویشاوند از افغانستان و جمهوریهای آسیای میانه و کل حوزه فرهنگی خراسان بزرگ تا ترکیه باشد. ایران در قلب این جغرافیای نوروزی-محمدی قرار دارد و در واقع جان جهان امت است. بارها درباره رویای اتحاد نوروزی کشورهای منطقه نوشتهام. پیش شرط این اتحاد آن است که سعی کنیم همسایگان و از آن جمله نوروز تورانیان را آنچنان که هستند در معرض شناسایی حداکثری قرار دهیم. یعنی فکر نکنیم نوروز آنها «نسخه ناقص» نوروز ماست. در این منطقه هر کس نوروز خودش را دارد: از نوروز کابل و مزار و برافراشته شدن پرچم علوی در چهل روز نوروزی تا نوروز باکو و دیاربکر و نوروز ترکان ساحل رود دانوب و بالکان.
ناتوانی جماعت فارسهای سفید در به رسمیتشناسی نوروز نوتورانیان ریشه در یک بحران بزرگ شناسایی در ذهنیت ناسیونالیسم ایرانشهری-ایرانشاهی دارد. آنها نمیتوانند همسایه را آنچنان که هست بازشناسی کنند. اسفندماه سال ۱۳۸۶ در مجله آیین درباره پیششرط اتحادیه نوروز و بهرسمیتشناسی تفاوتها در عین وحدت نوروزی نوشتم: «فکرت قوجا» شاعر ۷۲ ساله جمهوری آذربایجان روزهایی [عصر استالین و ممنوعیت نوروزی] را بهخاطر میآورد که تنوع و رنگارنگی نوروزی، «سیاه-سفید»سازی محیط اطراف را به پرسش میگرفت: «در آن ایام که سیاه-سفیدی جنگ همهجا را فرا گرفته بود، رنگارنگترین منظرهای که به خاطر دارم همان نوروز است».
نوروز، همچنان میتواند چندآرایی فرهنگی و رنگارنگی مدنی خود را بر ضد منطق دو ارزشی و سیاه و سفیدسازی جنگافروزان زمانه علم کند. منطق جنگافروزانه و دو ارزشی جرج بوش که «یا با ما هستید یا با آنها و تروریستها،» میتواند توسط صلحسازی یک نوروز وسیع و چند ملیتی به پرسش گرفته شود. فروپاشی دیوار برلین، در امتداد حوزههای جنوبی امپراطوری کمونیستی، فروپاشی دیوار آهنی و ویرانی ضخامت نیم کیلومتری سیمهای خاردار در امتداد رودخانه ارس راه برد. توانمندسازی نوروز حوزه تمدن اسلامی محصول مبارک همان فروپاشی است. متأسفانه فروریزی و انفجار تروریستی برجهای دوقلو در نیویورک، دستاوردهای فروپاشی دیوار برلین و دیوار ارس را تا حدود زیادی تحتالشعاع خود قرار داد و حتی معکوس نمود. همبستگی نوروزی ایرانیان و تورانیان در حوزه وسیعی از تمدن اسلامی میتواند نفس تازهای بر استمرار دستاوردهای پاییز فروپاشی ۱۹۸۹ بدمد. نوروز در انتظار بازتوصیفی واقعاً تازه است که نوزایی امروزین آن را در چارچوبی چند فرهنگی تضمین کند. به همین منظور میبایست نوروز نوتورانیان برحسب تعابیر و واژگانی که خود آنها در توصیف خود در نظر میگیرند، به رسمیت شناخته شود. بازتوصیفگری نوروز دیگران از منظر تنگنظری ملی، مانع توانمندسازی نوروز به شکل یک جلوه وسیع تمدنی است. باید قبول کرد که نوروزهای متعدد وجود دارد نه یک نوروز «اصیل» که نوروزهای متکثر «نسخههای ناقص» آن باشند. نوروز بزرگ و همبستگی وسیع نوروزی از طریق ترک و اعتناء به نوروزی که کردهای مقیم ترکیه به شیوه خاص خود برگزار میکنند، نوروزی که ازبکهای آسیای میانه به شیوهای دیگر جشن میگیرند، نوروز ترکهای قفقاز و ترکیه و افغان و تاجیکستان، محقق خواهد شد. کوششهایی که روشنفکران هر یک از ملل و خلفای همسایه بهمنظور ناتوانسازی توصیف نوروزی رقیب به عمل میآورند، درس عبرتی است که میبایست از آن حذر شود. بازتوصیفگری تحقیرآمیز نوروز همسایه میتواند در تنور ناآرامیها و خشونتهای منطقهای بدمد. «بهترین راه برای تحمیل زجری مدام بر مردم تحقیر آنان با این ادعاست که چیزهایی که برای آنان بیشترین اهمیت را دارد به نظر اینان بیهوده، منسوخ و ناتواناند.» (رورتی) این همان شیوهای است که برای ناتوانسازی توصیف تورانی خانم «ناتوان» میتوان به کار برد و همان روشی است که ناسیونالیستهای ترکیه و ناسیونالیستهای کردی شهروند ترکیه بر علیه یکدیگر به کار میبرند. ایران میانه و میانجی میتواند جایگاهی برای همبستگی نوروزی هر دو سوی قضیه باشد.» (صدیقی، مجله آیین، اسفند ۸۶)
گذار وحدتبخش از ناامنی هستیشناختی به امنیت هستیشناختی در سطح امت
تقریباً همهچیز در ناپل خراب است. این ادعای یک فیلسوف و اقتصاددان ایتالیایی در سال ۱۹۲۶ بود: «در واقع، ناپلیها ترجیح میدهند فقط پس از آنکه دستگاههایشان از کار میافتند و کارکرد اصلیشان را از دست میدهند، شروع به استفاده از آنها کنند.» سالها بعد، این موضوع تبدیل به استدلال مشهور هایدگر برای یک کشف امر «پیش داشت» شد. چیزی را که از پیش داشتیم، وقتی کشف میکنیم که یک اختلال بهوجود آید:
«در ناپل، یک دستگاه سالم بهسان چیزی عمیقا غریب و همراه با بدگمانی نگریسته میشود. یک ماشین نو نخست لازم است به شیوهای نادرست مورد استفاده قرار بگیرد، سپس دچار اختلال گردد، سپس تعمیر شود یا به شیوهای موقتی دستکاری شود، و سپس، فقط آنگاه، میتواند واقعا آغاز بهکار کردن کند.» (آگامبن و سیاست زندگی، دیوید کیشیک، ترجمه مجتبی گلمحمدی، ص ۱۰۱) هایدگر در «هستی و زمان» میگوید: دستگیره دری که هر روز آن را میچرخانیم فقط پس از آن به عنوان امر «حاضر-دمدست» جلوه میکند که بشکند. اکنون، در دسترسبودگی دیپلماسی در مناسبات با جمهوری آذربایجان یک بار دیگر «در دسترسبودگیاش» را مکشوف کرده است. آنها رانندههای ما را آزاد کردند، وزارت راه ما هم در امتداد توافق وزارت خارجه با کشور جمهوری آذربایجان، بخشنامه اجراییسازی آن توافق را صادر کرده است:
«براساس قوانین جمهوری آذربایجان ورود اتباع خارجی به آن کشور، خارج از گذرگاههای رسمی تعیین شده، نقض مرز جمهوری آذربایجان محسوب شده و مسئولیتآور است. بنابراین، موکداً توصیه میشود رانندگان و اتباع ایرانی بهمنظور عدم مواجهه با پیامدهای آن و حساسیتهای موجود، برای احترام به تمامیت ارضی جمهوری آذربایجان، از طریق جمهوری ارمنستان وارد شهر لاچین و قرهباغ نشده و شرکتهای حملونقل بینالمللی نیز از امضای هرگونه قرارداد تجاری با منطقه قرهباغ، صدور اسناد حمل، ارسال و تخلیه محمولات و امثالهم به آن منطقه، اجتناب نمایند».
اما، این یک تعمیر معمولی پس از یک اختلال معمولی نیست. تأکید بر «احترام به تمامیت ارضی» چیز جدیدی در مناسبات دو کشور نیست، اما برای نخستینبار است که قرهباغ اینچنین در دل اصل تمامیت ارضی به منصه ظهور میرسد. این نوعی درخشش هستیشناختی است که در لحظه بروز یک اختلال و سپس کوشش برای رفع اختلال، به مرحله آشکارگی میرسد:
«در جایی که مانعی بر سر راه یک فعالیت جاری قرار بگیرد، گسست موقت، یک تغییر مسیر را ضروری میکند، یعنی تغییر مسیر به سمت حالتی که در آن چیزی که قبلا شفاف بود، بهنحو صریح آشکار میشود» (شرحی بر وجود و زمان هایدگر، هیوبرت دریفوس، ترجمه زکیه آزادانی) وقتی در حالت عادی ابزاری را بهکار میبریم، ارجاع آن ابزار به کل کارگاه به شکل صریح آشکار میشود. پس از بروز اختلال و یا بهعبارت دقیقتر بروز سوء تفاهم درباره تمامیت ارضی، و در جریان کوشش مشترک برای رفع آن اختلال، شناخت جدیدی درباره قرهباغ صورت میگیرد که میتوان آن را شناخت تأملی نامید.
ارجاع قرهباغ به جمهوری آذربایجان و به تمامیت ارضی آن کشور در بافت و زمینهای جدید خود را آشکار میکند. این بافت و زمینه جدید در مناسبات دو کشور را میتوان گذار از «شناسایی حداقلی» به مرحله جدیدی در شناسایی نامید که نوعی توسیع در امر شناسایی است و با «شناسایی حداکثری» پهلو میزند. در حقیقت، قفل قفقاز پس از حل مناقشه قرهباغ و رهایی سرزمینی جمهوری آذربایجان گشوده شده است. اکنون ابرهای تیره اشغال پس زده شدهاند و از منظر فرازین آن کوههای همیشه مه گرفته شوشا و قرهباغ افقهای جدیدی در دیدرس یک چشمانداز نزدیک قرار گرفتهاند؛ افق همکاری شش کشوری (پلتفرم ۳+۳؛ ایران، ترکیه، روسیه و سه جمهوری قفقاز). آن نوع بازشناسی و تفاهمی که پس از یک سوء تفاهم اولیه پیش میآید. شناسایی همواره معطوف به دیگری است: در آیینه دیگری است که میخواهیم مورد شناسایی قرار بگیریم و سیمای خودمان را «بهجا» آوریم، یعنی جایی درست در آگاهی دیگری اتخاذ کنیم. ژیژک برای تبیین این فهم هگلی از مقوله شناسایی-سوء شناسایی، از رمان جذاب «غرور و پیشداوری» جین آستین کمک میگیرد؛ غرور زیادی، عشق را بیارزش جلوه میدهد و در جانب مقابل پیشداوری و تعصب نیز مانع تجلی عشق نهان میشود. این فشل دوجانبه، این بازنشناسی متقابل، ساختار حرکتی دوسره در یک بدهبستان را نمایش میدهد که در آنجا هر شخصی پیام خود را بهگونهای وارونه از دیگری دریافت میکند. الیزابت، خواهان آن است که خود را بهصورت زن جوان فرهیخته و با ذکاوتی به دارسی عرضه کند. و از او این پیام را دریافت میکند که «غرور تو چیزی نیست، جز نخوتی حقیر» بعد از این که رابطه این دو گسسته میشود، هر یک از طریق یک رشته ماجراها، سرشت واقعی دیگری را کشف میکنند. جاذبه نظری این داستان در آن است که ناکامی در برخورد اول آنان، بازشناسی سرشت حقیقی دیگری از جانب هردو، شرط بداشتگر نتیجه نهایی است» (اسلاوی ژیژک، عینیت ایدئولوژی، ترجمه علی بهروزی، ص ۱۲۳) مسیر شناسایی گاه از شناسایی ناقص و یا حتی سوءشناسایی میگذرد، خلاصی از غرور بیجا در جانب دیگر، . رهایی از پیشداوری، جایزه نهایی طی این مسیر پرمرارت است. به تحلیل درخشان آلن تورن، بازشناسی و تحقق خویشتن در فراسوی ادراک متقابل «دقیقا به این معناست که در نگاه به دیگری شاکله سوژگی را در وی ببینیم، همانگونه که وقتی با کسی کار مشترکی انجام میدهیم چنین نگاهی به وی داریم. این شاکله زمانی بهوجود میآید که از یک تجربه خاص فرهنگی و اجتماعی آغاز کنیم و امر جهانی را برپایه آن بسازیم…فردی که دیگران را بهعنوان سوژه بهرسمیت میشناسد، بهتر از هرکسی میتواند مدافع فرایند سوژهسازی باشد و موانع پیشروی آن را برطرف سازد. بدون بهرسمیت شناختن دیگران در مقام سوژه، منازعه به تقابلی محدود از امور اقتصادی و سیاسی فروکاسته میشود» (آلن تورن، پارادایم جدید، مترجم سلمان صادقزاده)
امیرمحمد حاج یوسفی و مهدخت ذاکری در بیان نقش شناسایی حداکثری در پیشگیری از جنگها و منازعات پایدار و بیپایان مینویسند که هنگام بروز اختلال در فرایند شناسایی: «بهطور سلسله مراتبی هنگامیکه کنشگر قادر نباشد به مرحله ارجمندی نفس از طریق داشتن جایگاه اجتماعی و ارتباطات اجتماعی شناسایی شده و بهعبارت دیگر عاملیت سیاسی و اجتماعی جامعهای برسد، نسبت به هویت خود احساس تهدید خواهد کرد و ناگزیر از داشتن واکنشی که اغلب خشونتآمیز است، خواهد بود. این شرایط در بسترهایی که همواره با شکلی از ناامنی هستیشناسانه و تهدید هویتی در طول تاریخ همراه بوده است، بسیار محتملتر است».
ناسیونالیسم ایرانشهری-ایرانشاهی در سرزمین ما هویت ملی را در تقابل با هویت امت تعریف میکند و خواهان حذف مشترکات فرهنگی و دینی در سطح همسایگان است. به عبارت دیگر، مشترکات همسایگانی در ناسیونالیسم ایرانشهری-ایرانشاهی بهمثابه عامل مزاحم در شکلگیری هویت ملی تلقی میشود. بر مبنای این قرائت فاشیستی از هویت ملی است که ناسیونالیسم ایرانشاهی گرایش به تبدیل اختلافات به اختلافات هستیشناختی دارد. ناسیونالیسم افراطی مذکور در ایام اخیر سعی کرد پیام ضداسرائیلی مانور نظامی در ساحل ارس را به سود اهدافِ تفرقهافکنانه و اختلافافکنی ماهوی و هستیشناختی میان همسایگان و اعضای امت مسلمان مصادره کند. آنها در این مسیر سعی در خلق بحران شناسایی میان همسایگان داشتند. ناتوانی در به رسمیت شناختن همسایگان و محترم شمردن تفاوت هویتی همسایگان با ما و سعی در تبدیل این تفاوت هویتی به یک امر شیطانی، در واقع سرشتنمای ناسیونال-فاشیسم در همه اشکال ایرانشهری-ایرانشاهی آن است. اما، بهطرزی مطایبهگون، پیامدِ تبدیل اختلافات سیاسی به سوءشناسایی در مناسبات همسایگانی، و دامن زدن به ناامنی هستیشناسانه در روابط برادرانه، مطابق طراحی بحرانسازان پیش نرفت. در یک سطح دیگر میتوان از تلاش ناسیونال-فاشیستها جهت هتک هویت اسلامی جمهوری آذربایجان سخن گفت. آنها گفتند چه کسی گفته جمهوری آذربایجان یک کشور مسلمان است و ما باید در قبال تمامیت ارضی آن حساس باشیم؟ آنها به این ترتیب تلاش کردند در توجیه اشغالگری سرزمینهای قرهباغی جمهوری آذربایجان، پس زمینه تاریخی آن اشغال را در منطقه تاریک توجه و خودآگاهی تاریخی نسل حاضر قرار بدهند؛ اشغال قرهباغ و شهرهای اطراف آن در حقیقت ادامه عهدنامه گلستان است بهشکلی دیگر و امروزی. این مدعای من نیست، این مدلول نهایی سخن زوری بالایان تئوریسین جمهوری خودخوانده «آرتساخ» است که به مناسبت دویستمین سالگرد گلستان به پوتین نوشت آن عهدنامه برای همیشه تکلیف قرهباغ را روشن کرده است. مطابق تئوری خاصی که اشغالگران قرهباغ در طول دهههای اخیر ترویج میکنند، ارامنه روسیه و سپس شوروی، از مقطع گلستان و ترکمانچای به اینسو «متحد استراتژیک روسیه» در قفقاز هستند و رسالت تاریخی خاصی بهخصوص اجراییسازی آن دو عهدنامه «تا منتهای منطقی بندهای آن» برعهده دارند. در واقع سالها و بلکه دهها سال قبل از این که اشغالگران با تغییر نام قرهباغ به نام جعلی «آرتساخ» جمهوری خودخواندهای را بر ویرانههای شهرهای قرهباغ و مردمان سرزمینزدایی شده و آواره آن دیار ابتناء کنند، یک نوع «رسالت خود خوانده تاریخی» در امتداد گلستان و ترکمانچای در کار بوده که کارکرد زمینههای تئوریک اشغال را به خود گرفت. شرح این ماجرا گفتار مستقلی میطلبد اما آزادسازی سرزمینهای قرهباغی در حقیقت افقهای جدیدی برای مهندسی معکوس ترکمانچای و گلستان میگشاید و ما را از بازخوانی قصه خونین و پرمشقت اشغال معاف میدارد: اکنون باید فصل جدیدی در ترکمانچایپژوهی گشود و این مسیری است که باید بهطور مشترک میان ایران و جمهوری آذربایجان طی شود و در خلوت باشکوه دور از جنجال سیاسی.
بحران شناسایی دو کشور و بحرانهای مشابه شناسایی که در امتداد مرزهای جعلی استعمار در سرتاسر منطقه غرب آسیا در اشکال گوناگون رخ مینماید و سد راه همبستگی منطقهای حول توسعه و بازسازی شده، در دل پاردایم امت حل خواهد شد. اسلام و امت است که راهحل بنیادی جهت عبور از بحران شناسایی و انتقال به عرصه صلح و همزیستی مسالمتآمیز به دست میدهد. این را به عنوان مثال، در سال ۱۳۷۹ مقالهای در بازخوانی نگاه شهید مطهری بهمقوله شریعتی نوشته بودم:
«بنابراین ستیزه مطهری با پروژه هویتسازی را میبایست در چارچوب دستگاه اندیشگی خود بهصورت یک شبکه به هم پیوسته در نظر گرفت تا قرائت و تفسیر او از آیه پیشگفته سوره حجرات فهم گردد. همه این مقدمات را میبایست بهکار گرفت تا قرائت درباره «حکمت» اختلافات شَعبی و قبیلهای روشن شود که میگوید: «انشعاباتی که از این جهت پیدا شده بر اساس حکمتی در متن خلقت است و آن اینکه شماها افراد یکدیگر را با انتساب به ملیتها و قبیلهها بازشناسی کنید»[۴]
در اینجا مطهری به خنثیسازی و کاستن بار سنگین معنایی اقدام میکند که بر دوش اختلاف شعوب و قبایل بار شده است. حتی، با تمثیلی که خود مطهری برای روشن کردن منظور خود از نحوه شناسایی و انتساب به ملیتها و قبایل به دست میدهد میتوان تصوری واضح از حجم اندک این «بار» معنایی در مقایسه با «اضافهبار» قرائت هویتگرایانه به دست آورد: او ضمن دروس فلسفه تاریخ «شناسنامه» معمولی را مثال میزند[۵] که انتساب خانوادگی و ملی انسانها را نشان میدهد. یعنی نوعی شناسایی ساده و معمولی که تصویر و یا مشخصات شناسنامه هر فرد را از دیگری و از ملت دیگر متمایز میسازد.
به عبارت دیگر و به زبان پل ریکور میتوان گفت که تکثر زبانها و شعبها «یک داده ساده خبری» است، بههمان سادگی شناسنامهها برای بازشناسی انسانها، و نه به «پیچیدگی» رمزآمیز برای طبقهبندی انسانیتها و اندیشهها و فرهنگها. این تفسیر «حداقلی» از اختلافات و تکثر رنگها و شعبها را مقایسه کنید با آن برداشت «حداکثری» که میکوشد تفاوتها را تا مرتبه یک مطلق فرارویانده و هویتی دشمنمحور بسازد.» (صدیقی، مطهری و مهماننوازی اندیشگی، سال ۱۳۷۹)
پینوشتها
[۱] محمدامین رسولزاده (۱۹۸۲)، مقدمه «سیاوش عصر ما»، چاپ باکو، ص ۱۶
[۲] همان، ص ۳۵
[۳] مسئله ملی در تئوری و عمل، انتشارات هماهنگ، چاپ اول، پاییز ۵۹، ص ۶۲
[۴] مرتضی مطهری، مجموعه آثار، جلد ۲، ص ۳۶۶
[۵] مرتضی مطهری، دروس فلسفه تاریخ، نوار ۴۸ تا ۵۰، مبحث مربوط به تفسیر آیه مذکور.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰