محمدرضا تاجیک
یک
کورت توخولسکی در مطلبی با عنوان «نظری به آیندۀ دور» (ترجمۀ محمدحسین عضدانلو) مینویسد: بعد از خاتمۀ این جنون دستهجمعی…وقتی همۀ این کارا جاذبه و تأثیر خودشون رو دیگه از دست دادن: منظورم لذت دستهجمعی وارد صحنه شدن و دستهجمعی نعرهکشیدن و دستهجمعی پرچم تکوندادنه؛ وقتی این بیماری دورهزمونۀ ما که به پستترین صفات آدمیزاد به دروغ صفات نیکلقب میده از بین رفت؛ وقتی آدما عاقلتر که نه، ولی دیگه از این حرفا و از این کارا خسته شدن؛ وقتی همۀ جنگ و ستیزا بر سر فاشیسم به آخر رسید و آخرین مهاجرهای راه آزادی تلف شدن: بعد از همۀ اینا روزی از روزا دوباره لیبرال بودن خیلی مد میشه. «انسان» رو کشف میکنه! میگه: یه ارگانیسمی داریم به اسم انسان. اونه که همۀ مقصد و مقصوده. بایستی پرسید اون خوشبخته یا نه. هدف آزادبودن اونه. دستهجات همه فرعان. حکومت فرعه. مقصد و مقصود این نیست که حکومت به حیات خودش ادامه بده. مقصد و مقصود حیات انسانه. اون مردی که این حرفا رو میزنه خیلی تاثیرگذار میشه. مردم برای تزش هورا میکشن و میگن: «امان از حرفای نشنیده! عجب شهامتی! تا حالا از این حرفا نشنیده بودیما! دورهزمونه داره عوض میشه! عجب نابغهای بینمون بود خبر نداشتیم! زنده باد! زنده باد به این نظریۀ نو»! خلاصه کتابای طرف فروش میره. از اونم بیشتر کتاب اونایی فروش میره که حرفای اونو بلغور میکنن. آخه نفر اول همیشۀ خدا مغبونه. بعدشم حرفای یارو تأثیر خودشونو میذارن: صدها هزار محافظهکار و فاشیست و کمونیست پیراهنای سیاه و قهوهای و قرمزشونو شوت میکنن یه گوشه، قاطی زبالهها. مردم دوباره شهامت پیدا میکنن که خودشون باشن، به رأی اکثریت کاری نداشته باشن، از حکومت هم نترسن. حکومتی که مثِ سگِ کتک خورده، مطیعش بودن. چند صباحی به این منوال میگذره، تا اینکه روزی از روزا…شخص دیگری پیدا میشه (مثل برنان) و به مردم میگه «اکنون شواهدی بهمدت بیش از صد سال دال بر نادرستی دیدگاه میل در اختیار داریم. رأیدهی برای ما زیانآور است. رأیدهی مردم را آگاهتر نمیکند و اگر تغییری در آنها به وجود آورد این است که آنها را احمقتر میکند، چرا که دموکراسی به پیشداوریها و نادانیهای مردم به نام دموکراسی شأن و منزلت میبخشد…. «مشارکت سیاسی برای بیشتر مردم امری ارزشمند نیست. برعکس برای اکثر ما خیری محدود به ارمغان میآورد و بهجای آن ما را خرفت و فاسد میگرداند. ما را به دشمنانی مدنی تبدیل میکند که از یکدیگر نفرت داریم». مشکل دموکراسی این است که در آن هیچ دلیلی برای آگاهترشدن نداریم. دموکراسی بهما میگوید همینطور که هستیم خوبیم. در حالی که چنین نیست.
دو
تاریخ بهنوعی دیگر باز تکرار میشود. دوباره مردمانی پیدا میشوند که فیلشان یاد هندوستان میکند دلشان برای یک «دیگری بزرگ» تنگ میشود. «دگرآیین»بودن و زیستن در زیر سایۀ سنگین یک «لویاتان» باز هم مد میشود. این مردمان میگویند اگر حکومت را بهجای مردم بهدست شاهان بسپاریم اوضاع بهتر میشود… . دموکراسیْ و حکومت مردم ملالآور، کینهتوز، خودفریب، پارانویک، ناپخته و اغلب بیثمر است. چرا بازی رأیدهی را بهکل کنار نگذاریم؟ چرا تظاهر به احترام به دیدگاههای مردمِ عادی را بس نکنیم؟ چرا کار را به کاردان –هرچند مستبد– نسپاریم؟ یا نه، چرا حاکمیت دانایان (اپیستوکراسی) مقتدر و متمرکز را بر حاکمیت نادانان (دموکراسی=حاکمیت عامه و عوام) ترجیح ندهیم؟ چرا تبعیضی مبتنی بر کارآمدی مقتدرانه را به کار نبندیم؟ چه چیز خاصی در اعطای حق مشارکت به همگان وجود داره؟ مگر جیسون برنان، فیلسوف قرن بیستویکمی، به تاثیر از آموزههای استوارت میل، به ما نمیگوید درک بسیاری از مسائل سیاسی واقعاً برای خیل وسیعی از رأیدهندگان دشوار است، مسئلۀ ناگوارتر این است که رأیدهندگان فهمی از اینکه آگاهی آنها تا چه اندازه ناچیز است، ندارند: آنها فاقد قابلیت داوری به شیوهای پیچیدهاند، چراکه بیش از حد دلبستۀ راهحلهای سادهانگارانهای هستند که به نظرشان درست میرسد. تازه تنها این نیست که آنها نمیدانند؛ حتی مسئله این هم نیست که آنها نمیدانند که نمیدانند؛ مسئله این است که آنها در شیوۀ تأملشان دربارۀ این باور مستحکم که حق با آنهاست در اشتباهاند. بنابراین، چرا نباید قرارادادی اجتماعی داشته باشیم و قدرت را به یک «شاه» یا «فیلسوفشاه» تفویض نکنیم تا روز و روزگار بهتر و امنتر و مرفهتری را تجربه کنیم؟
سه
تا اینکه یک روزی از روزا، در همهمۀ فریادهای خشن و شعارهای رادیکال جمعیت معترض و عصبی، سروکلۀ عدهای دیگر پیدا میشود و به مردم میگویند: «این شاه نه، آن شاه»، «این دیگری بزرگ نه، آن دیگری بزرگ». ما به شاهنشاه (شاه شاهان) نیازمندیم: شاهی که خیلی شاه باشد، خیلی قدرت داشته باشد، یک خدا باشد. مشکل ما با «شاه» نیست، با «شاه ضعیف» است. افزون اینکه شاهنشاهی با فرهنگ سیاسی ما هم انطباق دارد. تاریخ ما تاریخ توالی شاهان است. گر بگوییم که ما را با شاه سروکاری نیست، در و دیوار تاریخ این مملکت گواهی میدهد که کاری هست، بنابراین، چو شاه نباشد تن ما مباد… برای ما مردمان، از گذشته تا حال، بیهمگان بهسر شود بدون شاه بهسر نمیشود. پس اگر از شاه مستبد خسته شدیم، مشکلی نیست، یک دموکراتیکشو امتحان میکنیم تا عمارتی از جنس «دموکراسی شاهنشاهی» برایمان بسازد. اگر از اون هم خسته و ملول شدیم، غمی نیست، به شاهی دخیل میبندیم که سلطنت کند نه حکومت، مثل شاهانِ بهداشتی و اختهشدۀ اروپایی. حتی میتوانید شاه عباس را بزک کنید و با صورتکی مدرن و پستمدرن وارد بازار کنید و پیرامون او مکتبی بهنام «نوصفویهگرایی» را شکل دهید. اگر دیدید جواب نداد، نگران نباشید در طول این تاریخ بلند و بالا، آنقدر شاه و اسطوره و… ساختهایم که در چنین بزنگاههایی کم نیاوریم. اگر هم همه جورشو را امتحان کردید و نپسندیدید، به یک شاه رجوع کنید تا بگویدتان که چون باید کرد و ابژۀ میل و اراده و نگاه خیرۀ کدامین شاه باید شوید. زیرا در فرهنگ دیرینۀ ما، حکم شاه را هم شاه گفت.
چهار
روزی از روزهای دیگر، وقتی مردم تو خیابانها ریخته و «مرگ برشاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه» میگویند، و میگویند «ما میگیم شاه نمیخوایم، اسم و شکل شاه عوض میشه»، تعدادی دفعتا آفتابی میشوند و میگویند: زنده باد پوپولیسم. تنها راه رهایی در زمانۀ ما «پوپولیسم» است: اگر راستکیش هستید، «پوپولیسم راست» را انتخاب کنید، و اگر چپکیشاید، به مکتب «پوپولیسم چپ» درآیید و کام خود از آن برگیرید. اگر هم از پوپولیسم خودمختار خوشتان نمیآید میتوانید نوع خودگردانش را انتخاب کنید یا برعکس. و اگر پوپولیسم را نه در هیئت یک پاسخ و راه برونرفت و چاره، که یک مسئله و چالش یافتید، چنانچه اندکی چشم بگردانید، «جمهوری» و «جمهوریت (البته از نوع سکولار آن)» را میبینید که هم راه گریزی از دامهای مهلک انقلاب است، و هم رهایی از سنت. با جمهوریت میتوانید فارغ از حکمهای دکترینی لیبرالیستی و سوسیالیستی، به زیست اجتماعی و سیاسی خود معنای دیگری بدهید. اگر هم با جمهوریت، دوران وحشتی را تجربه کردید، یا باز فریاد برآورید «شاهنشاه، روحت شاد»، یا خودتان شاه شوید و بر خودتان و دیگران شاهی کنید، یا اصلا به کسوت آنارشیستها و پستمدرنیستهای شیک و جنتلمن و دُنژوان درآیید و در عالم رویا با خودتان حال کنید. البته این هم ممکن است که ترکیبی (هرچند بدترکیب) از لیبرالدموکراسی یا پستمدرنیسم و سنت و محافظهکاری و مذهب ایجاد کنید و با نامهای ترکیبی گوناگون خلق مکتب و مشرب و گفتمان و آلترناتیو کنید.
پنچ
در جامعۀ امروز ما، کار و کاسبی هر کالایی کساد باشد، کار و کاسبی ایننوع مصنوعها و آلترناتیوهای سیاسی بسیار پررونق است. از سوی دیگر، از رهگذر تاملی در حال و احوال برخی مردمان درمییابیم که مصرف این مصنوعها یا کالاهای سیاسی، بهطور فزایندهای، هم بهمثابه تفریح، و هم نوعی روش مقاومت، تبدیل شده است. در جامعۀ امروز ما -که از نوعی قحطی یا کمبود شادی و لذت رنج میبرد– عدهای تفریحشان خلاصهشده به «شاهبازی» و «آلترناتیوبازی» و «رخدادبازی». این عده، به مشرب و منش دنژوانها، بر این نظر شدهاند که هر باغی گلی دارد و هر گلی بویی. از اینرو، هر چند صباحی با نظمی و نظامی حال میکنند و وقتی دلشان را زد، هوس برانداختن و درانداختن و تجربۀ وصال دیگر میکنند. عدهای هم ایننوع مصرف را به یک رسانه یا کنشی نمایشی و ارتباطی بدل کردهاند، و آزادی را به آزادی خرید و مصرف تحویل نمودهاند. این گروه، با تمایل به خرید و مصرف مصنوع و کالای سیاسی خاص، در واقع، امکان استعاریشدن آن را فراهم میآورند. در نزد اینان، تکرار تفاوت در عرصۀ خرید و مصرف مصنوعهای سیاسی هم تاکتیک است و هم استراتژی. در این شرایط، هر روز باید شاهد رویش و پیدایش قارچگون آلترناتیوهای سیاسی باشیم و در این آشفتهبازار نیز، هر روز شاهد مصاف و جدل و جدالی سخت و سنگین و ننگین میان تولیدکنندگان این مصنوعات سیاسی گوناگون.