سرآغاز دنیای مدرن

بارتولومیو دیاس، دریانورد پرتغالیِ دیگری که المینا را به خوبی می‌شناخت، در سال۱۴۸۸ دماغه امید نیکِ آفریقا را دور زد و وجود راهی دریایی به آنچه بعدها به اقیانوس هند شهرت یافت، ثابت کرد. اما نزدیک به یک دهه پس از آن، هیچ‌‌کس در پی سفر به آسیا برنیامد تا اینکه سرانجام واسکو داگاما رهسپار کالیکوت (کوژیکودِ کنونی در هند) شد. کسانی که به تدریس تاریخ این دوران اکتشافات مهم اشتغال دارند به طرز شگفت‌آوری نه تنها درباره‌ این دهه بلکه درباره نزدیک به سه دهه بین ورود پرتغالی‌ها به المینا (۱۴۷۱) و هند (۱۴۹۸) نیز ساکتند.

در همین دهه‌ها بود که ارتباط عمیق پایداری بین اروپا و ناحیه‌ جنوب صحرای آفریقا برقرار شد و پایه‌ و اساس عصر مدرن بنا نهاده شد. سکوت درباره‌ این سه دهه‌ سرنوشت‌ساز تنها یک نمونه از فرآیند چندصدساله‌ تحقیر، کم‌اهمیت جلوه دادن و حذف آفریقایی‌ها و آفریقایی‌تباران از تاریخ دنیای مدرن است. مساله این نیست که مورخان از واقعیت‌ها خبر ندارند، مساله این است که واقعیت‌ها را پنهان کرده یا نادیده گرفته‌اند. باید بر این واقعیت‌های مهم تاکید کرد و در روایت رایج از مدرنیته جایگاه بسزایی را به آنها اختصاص داد.

در قرن پانزدهم، ارتباط میان اروپایی‌ها و آفریقایی‌ها سبب شد که بعضی از اروپایی‌ها مسیری را در پیش بگیرند که درنهایت به سبقت گرفتن اروپا از مراکز قدیمیِ تمدن در آسیا و دنیای اسلام و پیشتازیِ این قاره در ثروت و قدرت انجامید. خیزش و برتری اروپا معلول ویژگی‌های ذاتی یا دائمیِ آن نبود. این برتری تا حدی مبتنی بر روابط اقتصادی و سیاسیِ اروپا با آفریقا بود. البته اصل قضیه عبارت است از دادوستد گسترده‌ چندصدساله‌ بردگان در دو سوی اقیانوس اطلس و به بیگاری واداشتن آنان برای کشت نیشکر، تنباکو، پنبه و دیگر محصولات فروشی در کشتزارهای «دنیای جدید».

سرآغاز دنیای مدرن را باید در آن سه دهه پایانیِ قرن پانزدهم جست، وقتی که تجارت میان پرتغال و آفریقا رونق گرفت و ثروت سرشاری نصیب کشوری شد که پیش از آن چندان اهمیتی نداشت. این امر به توسعه شهری در مقیاس بی‌سابقه‌ای در پرتغال انجامید و هویت‌های جدیدی را به‌وجود آورد که به تدریج بسیاری از مردم را از وابستگیِ فئودالی به زمین رهایی بخشید. یکی از این هویت‌های جدید، ملیت بود که ریشه در جست‌وجوی ثروت در سرزمین‌های دوردست و سپس مهاجرت و استعمار در نواحی استوایی داشت.

با شروع ماجراجویی پرتغال در دنیا در قرن پانزدهم -که البته نزدیک به یک قرن تقریبا فقط به ماجراجویی در آفریقا محدود می‌شد- پرتغالی‌ها به یکی از پیشگامان جهش مفهومیِ دیگری نیز تبدیل شدند. آنها کم‌کم «اکتشاف» را نه صرفا اتفاقی یافتن چیزهای جدید یا مات و مبهوت قدم گذاشتن به سرزمین‌های ناشناخته بلکه چیزی بدیع و انتزاعی‌تر شمردند. اکتشاف به نوعی ذهنیت تبدیل شد و این خود به یکی از دیگر مبانی مدرنیته بدل شد. بر اساس این ذهنیت، پیچیدگی اجتماعیِ دنیا بی‌نهایت بود؛ پذیرش این امر مستلزم گسترش افقِ دید و گسستن از تنگ‌نظری و کوته‌بینی بود؛ البته نباید خشونت فوق‌العاده زیاد و هولناک همراه با «اکتشافات» را نادیده گرفت.

رابطه سرنوشت‌ساز اروپا و جنوب صحرای آفریقا به دگرگونی‌های تمدنی در هر دو منطقه و کل دنیا انجامید  دگرگونی‌هایی که «قبل» و «بعد» از خود را به‌طور چشمگیری از یکدیگر متمایز کرد. در آن زمان، اروپایی‌ها از این واقعیت غافل نبودند. در دهه۱۵۳۰، مدت‌ها پس از شروع دادوستد شناخته‌شده‌تر ادویه میان پرتغال و آسیا، لیسبون هنوز آفریقا را نیروی محرکه اصلیِ همه رویدادهای جدید می‌دانست. ژائو دو باروس، مشاور پادشاه پرتغال نوشت: «در این قلمرو پادشاهی هیچ مالیات سلطنتی‌ای، خواه مالیات بر زمین، یا عوارض، عُشریه و مالیات غیرمستقیم… مطمئن‌تر از سود حاصل از تجارت در گینه نیست.»

به همان اندازه که تاکید باروس بر اهمیت آفریقا چشمگیر است، بی‌اعتنایی او به برده‌داری به‌عنوان یکی از پایه‌های این رابطه هم در خور توجه است. این شاید نخستین‌باری بوده است که در روایت مدرنیته در غرب نقش محوریِ بردگی سیاهان را نادیده گرفته‌اند. اما آخرین‌بار نبوده است. در زمان باروس، پرتغال بسیار بیشتر از هر کشور اروپاییِ دیگری به تجارت برده اشتغال داشت و برده‌داری کم‌کم داشت در کنار طلا به سودآورترین منبع درآمد پرتغال در آفریقا تبدیل می‌شد. در آن زمان، برده‌داری به تدریج داشت به پایه‌واساس نظام اقتصادیِ جدیدی مبتنی بر زراعت در کشتزارها تبدیل می‌شد. سرانجام، این نظام ثروتی بسیار بیشتر از طلای آفریقایی یا ادویه و ابریشم آسیایی نصیب اروپا کرد.

ملاکی پوستِلتوِیت، کارشناس بریتانیاییِ نامدار تجارت در قرن هجدهم در سخنانی که نسخه جدیدتر حرف‌های باروس بود، منافع و عواید حاصل از کارِ بردگان در کشتزارها را «تکیه‌گاه و پشتوانه اساسیِ» رونق اقتصادیِ کشور خود شمرد. او امپراتوری بریتانیا را متشکل از «روبنای باشکوه تجارت آمریکایی و نیروی دریایی و مبتنی بر پایه‌واساسی آفریقایی» خواند. در آن زمان، یک اندیشمند مهم فرانسوی به نام گیوم-توماس-فرانسوا دو رِینال کشتزارهای اروپاییان را که محل کار بردگان آفریقایی بودند «علت اصلی جنب‌وجوش و تکاپو در دنیا» می‌دانست.دانیل دفو، نویسنده‌ بریتانیاییِ رمان رابینسون کروزوئه، که تاجر و مقاله‌نویس و جاسوس هم بود، توصیفی ارائه داد که از هر دوی آنها بهتر بود: «بدون دادوستد با آفریقا خبری از کاکاسیاه‌ها نخواهد بود؛ بدون کاکاسیاه‌ها خبری از شکر، زنجبیل، نیل و نظایر آن نخواهد بود؛ بدون شکر و نظایر آن خبری از جزیره‌ها و قاره‌‌ اروپا نخواهد بود؛ بدون قاره‌ اروپا خبری از دادوستد نخواهد بود.»

هرچند پوستلتویت، رینال و دفو از فهم همه علل عاجز بودند؛ اما بی‌تردید حرفشان درست بود. آفریقا بیش از هر جای دیگری از دنیا در پیدایش مدرنیته نقش داشته است. اگر آفریقایی‌ها به قاره آمریکا قدم نمی‌گذاشتند این قاره در برتری و سلطه غرب چندان نقشی نمی‌داشت. آنچه توسعه و پیشرفت قاره آمریکا را امکان‌پذیر کرد، نیروی کار آفریقایی‌، در قالب برده‌ها بود. بدون این نیروی کار نمی‌توان پروژه‌های استعماریِ اروپا در «دنیای جدید» را تصور کرد.

پیوندهای عمیق و اغلب ظالمانه‌ اروپا با آفریقا از طریق توسعه زراعت کشتزارمحور و تولید محصولات تجاریِ سرنوشت‌سازی همچون تنباکو، برنج، قهوه، کاکائو، نیل و از همه مهم‌تر، شکر، به پیدایش اقتصاد سرمایه‌داریِ واقعا جهانی انجامید. شکر تولیدشده توسط برده‌ها فرآیندهای موسوم به صنعتی‌شدن را تسریع کرد. شکر رژیم‌های غذایی را دیگرگون ساخت و افزایش چشمگیر بهره‌وریِ کارگران را امکان‌پذیر کرد. به این ترتیب، شکر جامعه‌ اروپایی را از بیخ و بن تغییر داد. پس از شکر، پنبه کشت‌شده توسط برده‌ها در جنوب آمریکا به آغاز صنعتی‌شدن رسمی و موج دوم مصرف‌گرایی کمک کرد. برای اولین‌بار در تاریخ، مردم عادی به لباس‌های فراوان و گوناگون دسترسی یافتند. میزان کشت پنبه‌ قبل از جنگ داخلی آمریکا که تولید انبوه پوشاک را امکان‌پذیر کرد، حیرت‌آور بود. ارزش تجارت و مالکیت برده‌ها در آمریکا حتی فارغ از ارزش پنبه و دیگر محصولات تولیدشده توسط برده‌ها از ارزش کل کارخانه‌ها، خطوط آهن و آب‌راه‌های این کشور بیشتر بود.

رقابت‌ها و منازعات اروپایی‌ها بر سر تصاحب منابع آفریقا یکی از عوامل پیدایش دنیای مدرن بود؛ زیرا وفاداری‌ و تعلق‌خاطرِ ملی را تقویت کرد. جنگ‌های دریایی شدیدی بین پرتغال و اسپانیا بر سر دستیابی به طلای آفریقای غربی درگرفت. در قرن هفدهم، هلند و پرتغال که در آن زمان با اسپانیا متحد شده بود در آنگولا و کنگوی امروزی بر سرِ کنترل تجارت برده‌ها درگیر نبردی شبیه به جنگ جهانی شدند. در آن سوی اقیانوس اطلس، پای برزیل، بزرگ‌ترین تولیدکننده نیشکر در اوایل قرن هفدهم نیز به این منازعه باز شد و بارها بین این دو کشور دست به دست شد. مدتی بعد در همان قرن، انگلستان بر سرِ سلطه بر کارائیب با اسپانیا جنگید.

چرا کشورهای دوردست با این شدت بر سر چنین چیزهایی می‌جنگیدند؟ با نگاهی به جزیره‌ کوچک باربادوس می‌توان به این پرسش پاسخ داد. در میانه‌ دهه۱۶۶۰، تنها حدود سه‌دهه بعد از شروع به بیگاری واداشتن بردگان آفریقایی در کشتزارهای باربادوس توسط انگلستان؛ یعنی کمی بیش از یک قرن پس از آنکه پرتغال الگوی مشابهی را در مستعمره سائو تومه اجرا کرد، ارزش شکر باربادوس از صادرات فلزیِ کل مستعمرات اسپانیا در قاره‌ آمریکا بیشتر بود. علاوه بر کشمکش‌های نظامی بر سرِ کنترل اراضی و برده‌ها و معجزات اقتصادی حاصل از سلطه بر زمین‌ها و برده‌ها، منازعه دیگری نیز وجود داشت: جنگ با خودِ آفریقایی‌ها. این جنگ عبارت بود از تعقیب دائمی استراتژی‌هایی برای سلطه بر آفریقایی‌ها، واداشتن آنها به بردگی گرفتن یکدیگر و جذب تعدادی از سیاهان به‌عنوان نماینده و دستیار خود، خواه برای چنگ انداختن بر اراضی اهالیِ بومیِ «دنیای جدید» یا برای مقابله با رقبای اروپایی در قاره آمریکا.

البته این به معنای نادیده گرفتن عاملیت آفریقایی‌ها نیست. اما تاثیر این جنگ بر تحولات بعدی آفریقا بی‌حد و اندازه بوده است. اکنون تخمین می‌زنند که حدود ۱۲میلیون آفریقایی را به قاره آمریکا بردند و به بردگی واداشتند. اما نباید از یاد برد که ۶میلیون آفریقاییِ دیگر هم در آفریقا به دست برده‌داران به قتل رسیدند. تخمین‌ها متفاوت است؛ اما بین ۵ تا ۴۰درصد از این افراد در سفرهای دورودراز با پای پیاده به ساحل یا در دوران اسارت چندماهه در پایگاه‌های نظامی پیش از انتقال به کشتی‌های برده‌داران از بین رفتند. ۱۰درصد دیگر نیز بر اثر شرایط فوق‌العاده دشوار جسمانی و روان‌شناختی طی سفر در اقیانوس اطلس جان باختند.

اگر به این نکته توجه کنیم که احتمالا کل جمعیت آفریقا در میانه قرن نوزدهم حدود ۱۰۰میلیون نفر بود، به ابعاد عظیم تلفات انسانیِ ناشی از دادوستد برده‌ها پی می‌بریم. در کرانه‌های غربی اقیانوس اطلس جنگ علیه سیاهان با مقاومتی شدید روبه‌رو شد. بردگان فراری که خواهان آزادی بودند در نقاط گوناگونی، از برزیل و جامائیکا تا فلوریدا، دور هم جمع شدند و اجتماعاتی را تشکیل دادند. اغلب شنیده‌ایم که آفریقایی‌ها خودشان هم برده‌ها را به اروپایی‌ها می‌فروختند. آنچه کمتر شنیده‌ایم این است که در بسیاری از نقاط آفریقا، از جمله پادشاهی کنگو و بنین، آفریقایی‌ها به محض اینکه به تاثیر تمام‌عیار برده‌داری بر جوامع خود پی‌بردند برای پایان دادن به آن مبارزه کردند. علاوه بر این، باید به شورش‌های فراوان بردگان در کشتی‌ها اشاره کرد؛ بعضی از آنها نیز خودکشی در دریا را به تن دادن به بردگی ترجیح دادند.

در اکثر جوامعی که حول محور کشتزارهای «دنیای جدید» تشکیل شده بود، برده‌های آفریقایی تازه‌وارد به‌طور میانگین بیش از ۷سال زنده نمی‌ماندند. در سال۱۷۵۱، یک مزرعه‌دار انگلیسی در آنتیگوا نظرات رایج برده‌داران را چنین خلاصه کرد: «مقرون به صرفه‌تر آن است که پیش از آنکه برده‌ها به‌دردنخور شوند و از پا بیفتند، تا حد امکان از آنها کار بکشیم و آنها را به بیگاری واداریم و بعد برده‌های جدیدی بخریم تا جای آنها را پر کنند.» خوش‌اقبال بودم که در دوران دانشجویی با آفریقا آشنا شدم؛ ابتدا در سفر به آفریقا مجذوب و مسحور شدم، و بعد از فارغ‌التحصیلی ۶سال در آنجا زندگی کردم. کارم را با سفر به گوشه و کنار آفریقا و روزنامه‌نگاری درباره آن شروع کردم و با زنی ازدواج کردم که در ساحل عاج بزرگ شده بود؛ اما خانواده‌اش اهل ناحیه نزدیکی در غنا بودند. در آن زمان به هیچ وجه نمی‌دانستم که در چند کیلومتریِ روستای آباواجدادی همسرم بود که اروپایی‌ها برای اولین‌بار با منابع غنی طلای آفریقای غربی مواجه شده بودند، همان منابعی که دهه‌ها در قرن پانزدهم مشتاقانه در جست‌وجویش بودند. این کشفی بود که دنیا را تغییر داد.

هائیتی حتی از باربادوس و جامائیکا نیز مهم‌تر بود. در قرن هجدهم، هائیتی به ثروتمندترین مستعمره در تاریخ بدل شد و در قرن نوزدهم، به لطف انقلاب موفقیت‌آمیز برده‌ها، هائیتی از نظر تاثیر بر دنیا با ایالات متحده رقابت می‌کرد؛ به‌ویژه به‌علت نقشی که در کمک به تحقق اساسی‌ترین ارزش «عصر روشنگری» -پایان دادن به برده‌داری- داشت.

نوشته: هوارد اف فرنچ

 استاد دانشکده‌ روزنامه‌نگاری در دانشگاه کلمبیا